یا لطیف
جمعه 16 اردیبهشت , ظهر , نمایشگاه کتاب , غرفه ی جوادی آملی : در حال سبک سنگین کردن چند کتاب هستم. مسئول غرفه جوانیست با چهره ی نورانی که با احترام ویژه راهنمائیم میکند و وقتی میخواهم از صندوق جدا شوم, مقابلم ساکی زیبا با آرم مرکز نشر اسراء باز میکند تا برای حمل بهتر نایلکس خرید را در آن بگذارم. از هم تشکر میکنیم و خداحافظی.
جمعه 16 اردیبهشت , عصر , خیابان ولی عصر , مغازه کفش فروشی : در حال سبک سنگین کردن کفشی هستم . مسئول مغازه جوانی ست با ظاهری شیک ولی با چهره ای خمار , و دوست مشابه اش با ریموت کنترل در حال سبک سنگین کردن شبکه های تلویزیون ست که سیاه پوش بانوی دو عالم است و وقتی مواجه میشود با من چشم غره ای میرود و با قیظ tv را خاموش میکند و ریموت را محکم روی میز میکوبد.بدون خرید و خداحافظی بیرون میآیم.میدانم که چادرم خشمش را برافروخت .
دلم برای دنیای کوچک و حقیرانه اش سوخت .
او اینجاست.