سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

شرمنده ام یا حسین...هنوز تو را نشناخته ایم.

 تو هنوز ز ز ز ز بین کثیری ی ی ی ی از ما مهجور و ناشناخته ای.

 باید بروم برای جبران مناظری که چشمانم در عزایت دید خودم را تنبیه کنم.

این چشمها باید میگریست ولی.... 

میخواهم مقتل قطورت را بازخوانی کنم.

تو لا به لای آنها هستی.

 تو را میخواهم.

آنجا بهتر برایت میسوزم. 

 یا حسین

او اینجاست. 



::: سه شنبه 90/9/15::: ساعت 1:47 عصر


یا لطیف

اینروزها آنقدر حسود شده ام که در حال خفه شدنم . با دیدنشان بغض میکنم و اشک میریزم. خودم را در چرخه و حلقه ی  آنها میبینم ...اصلا من اینجا نیستم...آنجا و با آنهایم. میگردم و میگردم و میگردم.....اما باز دلم تنگ است.

 چشم باز میکنم و میبینم او اینجاست ...اینجای اینجا .او با من و در من است و منِ پریشان حال او را میجویم. 

 اینروزها من به حاجیان در حال طواف سخت حسادت میکنم. حسادتی که خدا کند نصیب همگان شود. یقینا سال پیش عاشقی دیگر طواف مرا مینگریست و حسادت میکرد. چه حسادت جان فرسائیست این حسادت. 

حجتان مقبول و سعیتان مشکور.

او اینجاست. 



::: دوشنبه 90/8/9::: ساعت 2:28 عصر


 

یا لطیف

گوشی ام زنگ میخورد...جواب میدهم. صدایی تقریبا آشنا سریع و مسلسل وار با من حال و احوال میکند. در همان چند ثانیه ی اول نامش را بخاطر آوردم...و متعجب شدم از تماسش. آغاز دوستی مان بر میگشت به زمانی که من یکی دو سالی بود ازدواج کرده بودم و فرزند نخستم را در کالسکه میگذاشتم و در محوطه می گرداندمش. او اما دختری بود مجرد که برای طرح تحصیلش آمده بود و در بخش همسرم کار میکرد.همین حساسیت هم باعث شد خودش را به من نزدیک کند و باب دوستی را باز کند. چند سال بعد او هم در همان محل کار و با همکار همسرم ازدواج کرد و ماندگار شد....و شد مادر 2 فرزند. یک دختر و یک پسر....درست مثل من. 

اصلا مهلت نمیداد من صحبتی کنم. آنقدر تند تند و نجویده حرف میزد که من بعد از ده دقیقه دچار استرس شدم و خوب حس کردم حس بدی را که در وجودم به حرکت در آمده بود. بنابر این سکوت کردم تا خودش را تخلیه کند آنروز. حتما سایر دوستانش نبودند تا گوشی در اختیارش قرار دهند. مثل مردان شروع کرد به صحبت از ماشین های مدل بالا و قیمت های روز خودرو. چیزی که من از آن اصلا ا ا ا ا  سر در نمیاورم. گفت که در شرف خریدن ماشین مدل دارند و از من ن ن ن مشورت میخواست .(از چه کسی....!)

از سفر مالزی و دوبی اش گفت....از خانه و ماشین همکاران همسرانمان گفت.... از تعویض چای سازش گفت....گفت . گفت تا خسته شد و در آخر گفت با اس ام اس فرستادن چطوری؟ دوست داری برات جوک بفرستم؟ گفتم : زحمت میکشی , اما من ندارم از این چیزها . گفت: ایراد نداره .من میفرستم تو حال کن.( او نمیدانست اگر من بخواهم اس ام اسی به دوستی بفرستم قطعا آیه ای از آیات قرآن خواهد بود)

حالا دو سه روز است که دم به دم گوشی ام دنگ و دنگ صدا میکند. خیلی هایش را هم نمیشنوم ...ولی وقتی متوجه میشوم, مواجه میشوم با 30 40 اس ام اس بی محتوا و سطح پایین که نه تنها برایم جذاب نیست که حتی ناراحتم نیز میکنند. از دیروز دیگر اس ام اس ها را نمیخوانم...فقط دانه دانه حذفشان میکنم تا حافظه گوشی ام هم از این مزخرفات خالی باشد. طفلک دنیاش خیلی ی ی ی ی کوچک است. دلم برایش سوخت. زن خوبی ست و لیاقت بهتر شدن را هم دارد. امروز برایش دعا کردم تا از هر چه بازیچه است دور شود.

***

به امید خدا آخر هفته راهی کربلا هستم. همان کربلایی که در وعده اش را در خواب گرفتم. آنهم چه کربلایی. روز عرفه و عید قربان در کنار ارباب هستم و نایب الزیاره هر آنکه دلش هوائی ست. سال پیش روز عرفه در عرفات بودم و لا به لای شن های عرفات رد پای او را میجستم...و امسال کنار جسم و روحش به عشقبازی خواهم پرداخت. 

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین 

او اینجاست. 

 



::: جمعه 90/8/6::: ساعت 6:59 عصر


یا لطیف

 شیطان میگوید همینجا برایش بنویسم تا بیاید و بخواند. ظاهرا اعتماد به نفس خوشگلی خفه اش کرده. قطعا شیطان درش حلول کرده.

او اینجاست.

 



::: سه شنبه 90/8/3::: ساعت 10:9 عصر


 یا لطیف

امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده. امیر برگشت و دید هیچکس نیست. شاهزاده گفت : عاشق نیستی!!!! عاشق به غیر , نظر نمی کند.

این شاید بنوعی وصف حال من باشدکه مدعی عشقم ولی گاهی حواسم میرود به این عجوزه ی کریهِ هزار داماد. شاید بهتر است چله نشینی مجددی را اغاز کنم. دنیا خسته ام کرده است.

السلام علیک یا علی بن موسی الرضا 

با عنایت آقا , مشهدِ خوابم را رفتم و برگشتم. اما خودم را جا گذاشته ام. آنچیزی که در خانه نشسته من نیستم. جسمی ست متحرک و نا آرام. بیقراری امانم را بریده. باید کاری کنم.

السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین

 امروز گذرنامه ام را تحویل آژانس دادم برای زیارت آقای بزرگترم. یک سال است که بیقرارم کرده. نمیدانم وقت رفتنم رسیده است یا نه؟! دیدارش را در عرفات آرزو کرده بودم. اگر امسال راهم بدهند روز عرفه در کنار حرمش خواهم بود. شنیده ام میگویند روز عرفه اول به زائران کربلا عنایتی میشود بعد به زائران مقیم عرفات. خدا کند این خوابم هم تعبیر شود.


او اینجاست.

 



::: سه شنبه 90/7/12::: ساعت 8:18 عصر


 

 یا لطیف

برداشت 1

دنبال چیزی میگردم. کمد را ریخته ام بیرون....آن چیز را پیدا نمی کنم. اما چیزِ دیگری را چرا. یک بطری کوچک آب زمزم. 

گر چه لای سوغاتی برای دوستی گذاشته بودم ولی مدت ها گذشته و من با آن دوست ارتباطی ندارم دیگر.

بطری آب را برمیدارم...بازش میکنم ...جرعه ای مینوشم. روحم مست میشود.

__________________________________________

برداشت 2

آبان ماه 1389 - موسم حج - مکه مکرمه - قیامتیست  صغری - به سختی میتوانیم خودمان را به مسجدالحرام برسانیم. ساعات نماز و غیر نماز هم ندارد.  جاااااااااا نیست . و اگر خیلی دست و پا دار و جسور باشی , بعد از خواندن نمازی هم عزم برگشتن به هتل نکنی, میتوانی امیدوار باشی که برای نماز بعد داخل شبستان های مسجد نماز بخوانی. صحن را عمراً.

در راه رفتن به مسجد الحرام 

شیرین : به قیافه ی لت و پارِ من نگاه میکند و میپرسد, اگه بگن دوباره بیا واجب میای ؟!

من : نه ه ه ه ه ه...! داغونم شیرین ...خدا کنه زودتر تموم بشه و خودمو تو خونه نم ببینم .

من : تو چی ؟ به تو بگن دوباره بیا تمتع میای؟!

شیرین : عمراً ....من سفر زیاد رفتم و میرم ...اما حج واجب دیگه نه  ه ه ه ه.

__________________________________________

برداشت 3

عرفات

پری خانم :فکر نمیکردم واجب اینقد سخت باشه.

من: اما من میدونستم. واسه همین 4 سال بود احضار شده بودم و از ترسم نمیومدم. راستش از عرفات میترسم.

پری خانم: الان احساس سختی میکنیم ولی مطمئنم سال دیگه همین موقع داریم میسوزیم . 

من : راستش آن موقع عمق این جمله را درک نکردم. اما حالا که حاجی ها آماده ی رفتند فهمیدم آن چیزی که لای واژه های پری خانم مستتر بود و..... حالا ماه هاست دارم میسوزم.

موسم حج - عرفات . 

__________________________________________

برداشت 4

این ماه 3 خواب خوش دیدیم. 1...در مشهدم. 2... در مکه ام. 3...در کربلام.

یکیش از آسمان افتاد به دامانم. سه شنبه عازم مشهدم .

کربلا و عمره را ثبت نام کرده ام. خدا کند دامانم لایق آنها هم باشد.

__________________________________________

برداشت 5

حرفی بیخ گلویم گیر کرده . خیلی دوست دارم بگویم . ولی ملاحظه افرادی را میکنم که احتمالا اینجا را میخوانند. شاید روزی رمز دار نوشتم.

من مدت هاست بی مخاطب مینویسم. علم میگوید نوشتن راهی ست برای تخلیه احساسات تلنبار شده ی روحی. 

_________________________________________

و برداشت آخر....مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک....دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم.

گاهی روحم را میبینم که خودش را به در و دیوار جسم میکوبد تا رها شود. 

روحم در سلول انفرادی جسمم شکنجه میشود.

________________________________________ 

پ ن : میدانم که کعبه سنگ نشانی ست که ره گم نشود....اما خانه ی امن دوست است دیگر. امنیتش دل و جانم را آرام و امن میکند. 

 

او اینجاست.

 



::: دوشنبه 90/7/4::: ساعت 9:15 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 22
بازدید دیروز: 20
کل بازدید :62109
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<