سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

پعد از مرگ پدر هر بار که در پر کردن فرم ها به نوشتنِ نام پدر میرسم اشک در چشمانم حلقه میزند و لحظه ای مکث میکنم تا حالم جا بیاید. هرگز فکر نمیکردم روزی این کار ساده برایم تا ای حد دردناک شود.

این شبها سخت به یاد پدرم.  یاد ایامی که در بستر بود و به دکترها و پرستارها و حتی خدمه ICU میگفت :بگویید دخترم بیاید دستم را بگیرد ... دستم را که میگیرد آرام میشوم و درد از بدنم میرود . تمام مدتی که کنارش بودم دستانم را محکم میگرفت و نمیگذاشت لحظه ای از او جدا شوم و من متعجب که چگونه درد وحشتناکی را که دارد تحمل میکند. !

روزی که پدر را دفن کردم شبش را کنار مزارش دراز کشیدم و دستم را درون خاک نرم و نمدار فرو بردم و زار میزدم که بابا دستت رو بده بگیرم... حالا من درد دارم و آرامِ جان میخواهم. آنشب تا ساعتی به همان حال خوابم برد و نیمه شب بود که همسر و پسرم که از سر شب گوشه ای نشسته بودند بیدارم کردند که بلند شو باید برویم.

این اواخر شبها قبل از خواب که برای پدر فاتحه میخوانم دستانم را در هم گره میکنم و بخود میگویم : این دست پدرم است...نیمی از دست پدرم. 

او اینجاست. 



::: سه شنبه 91/9/14::: ساعت 4:58 عصر


 

یا لطیف

از مشهد های نصفه نیمه لایی که همیشه داغ یک زیارت درست و درمان را به دلم میگذاشت خسته شده بودم. برای همین به یک مشهد جانانه فکر میکردم و از مولایم میخواستم اگر لایقم , نصیبم کند که نصیبم شد و از شب اول محرم در حرم بیتونه کردم.از لذت نمازهای به وقت صبح تا عشا در رواق های مختلف , از قرائت قرآن در روااق دار القران و گوشه نشینی در رواق دارالحجه که بسیار زیبا و ملکوتی ست ,از گذر صحن به صحن و خستگی پاها و همکلامی با زائرینی که گویش هاشان یکی نبود, از مهر و ادب خادمین آقا و بوی خوش عطر حرم و چه چه چه که بگذرم دلچسب ترین لحظه برای من بعد از آخرین نماز مغرب و عشا رقم خورد.

نیت روزه داشتم ,برای همین قبل از محرم عازم شدم و سعادت داشتم تا پریشب مهمان حریم یار باشم. یکی از روزهای هفته اول بعد از نماز مغرب و عشا بوی قورمه سبزی رواق را برداشته بود. برای همین وقتی از رواق وارد صحن میشدم از خادم حرم پرسیدم : این بوی غذای حرمه؟ خادم گفت: بله. گفتم از کجا میتونم غذا بگیرم؟ گفت: فیش داری؟ گفتم: نه. گفت: پس نمیتونی. گفتم : از کجا تهیه کنم؟ گفت: قسمتت باشه بهت میرسه.

هر غروب که افطار میکردم بعد از حمد خدا میگفتم : مولایم خیلی دلم میخواست افطار رو با غذای شما باز کنم ,اما اگر صلاح نمیدونید اشکالی نداره.راضیم به حضورم در کنارتون که حتی به خواب هم نمیدیدم. اما غروب آخرین روز...... ترجیح دادم نماز را در رواق امام خمینی بخوانم و بعد برای وداع کنار ضریح رفته و ساعتی را آنجا سپری کنم.وقتی در حال خروج از رواق بودم متوجه شدم خادمی یک سینی پر از خرما جلوی رویم گرفت. یک خرما برداشتم و روزه ام را باز کردم. جلوی در باز هم خادمی دیگر با سینی خرما ایستاده بود ... یک خرمای دیگر نصیبم شد و وقتی از رواق خارج میشدم شاهد بودم که افراد هسته های خرما را روی زمین و گوشه دیوار پرتاب میکنند. من اما با اشک چشم هسته ها را داخل کیفم گذاشتم و گفتم این خرما روزی من از مال امام بود و هسته اش نیز متبرک است. میبرم و آنرا میکارم.

من این ماجرا را یک اتفاق نمیدانم. من آنشب مهمان مولایم بودم به دو دانه خرما.  همان مولایی که از دل و نیت همه آگاه است. 

السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا 

او اینجاست. 


 

 



::: شنبه 91/9/11::: ساعت 12:2 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :64306
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<