سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

شاید بهتر است امروز را مکتوب کنم تا بعدها بچه ها بخصوص پسرم این روز را به خاطر داشته باشد.

امروز بعد از مدت ها از پسرم که یکسالی هست گواهینامه گرفته و چند ماهی هم هست که پشت فرمان مینشیند خواستم مرا تا به بازار برده تا دو کلاف کاموایی را که میخواستم تهیه کنم. این اولین بار بود که کنار پسرم مینشتم و تمام مدت به این فکر میکردم که تمام دوران مدرسه رفت و آمد بچه ها به عهده ی خودم بود و یکسره بین مدرسه و کلاس های اضافه در رفت و آمد بودم. گاهی روزهایی میشد که من 6 بار بچه ها میبردم و میاوردم و حالا که آنها سال های آخر دانشگاه را میگذرانند من ماه به ماه هم پشت فرمان نمینشینم و اگر هم بیرون از منزل کاری داشته باشم با تاکسی یا آژانس رفت و آمد میکنم و یک جورهایی دیگر دل و دماغ رانندگی را ندارم. بیشتر دوست دارم مرا ببرند تا کارم را آنجام دهند و برم گردانند. 

امروز پسرم این کار را برایم انجام داد و حس خوشایندی هم به من دست داد. نتیجه اینکه : عمر به سرعت سپری میشود. 

او اینجاست. 



::: پنج شنبه 91/8/18::: ساعت 10:44 عصر


یا لطیف


چند باریست که نمازهای مغرب و عشا را در مسجدی نزدیک کلاسی که میروم میخوانم. در آن دقایق که موذن به بهترین اعمال دعوتمان میکند خیابان و کوچه پر است از آدم های رنگارنگی که مست دنیایند و یقینا دعوت رستگاری را نمی شنوند . در هیاهوی آدمیان باید از لا به لای آنها با هروله گذر کنم تا سر وقت به نماز برسم. 

دیشب مقداری زودتر رسیده بودم .نشستم و مشغول ذکر شدم .اما چشمانم روی بانوانی بود که آماده نماز میشدند. چادر گلدار یکی از نمازگزاران که در صف اول نشسته بود توجهم را جلب کرد و خیره به گلهای چادر غرق ذکر بودم که آن شخص رویش را به طرفم برگرداند و تازه آنوقت بود که متوحه شدم این دختر جوان دچار سندم دان یا همان مونگلیسم است.

اعتراف میکنم که بهت زده شده بودم و ذهنم به تمامی درگیر آن دختر شد بحدی که در حین نماز یکی دو بار هم بی اختیار چشمانم دنبال او دوید و یک جورهایی از دیدنش لذت بردم. بین دو نماز سرم را پایین انداخته و ضمن ذکر داشتم به دختران و زنان زیبایی فکر میکردم که همان دقایق یا سخاوت و دست و دلبازی جسم و روح رو خود را در معرض نمایش و دسترسی قرار میدهند و غرق لذت از مورد توجه قرار گرفتن ابالیس خاکی اند.

امشب باز هم همان دختر را دیدم , در همان مکان و همان صف. ظاهرا پای ثابت مسجد و نمازهاست, زیرا بخوبی همه را میشناسد و همه میشناسندش. امشب بین دو نماز پاکت شکلاتی باز کرد و شروع کرد از همان ردیف اول به تعارف. من اما مشغول خواندن نماز دهه ذی الحجه شدم و میدانستم که اگر به من برسد سهمم را کنار مهرم خواهد گذاشت. اما شکلاتش تمام شد و به محدوده ای که من بودم نرسید.

بی اندازه دوست داشتم روزه ام را با شکلات این دختر, یا بعبارتی این بنده مخلص خدا باز کنم.


او اینجاست. 



::: چهارشنبه 91/8/3::: ساعت 7:37 عصر


یا لطیف

مدت هاست که وبلاگ خوانی نمیکنم اما امروز خیلی اتفاقی یعنی به واسطه اسم خاصش وارد وبی شدم و مواجه شدم با یک پست که جملاتش مانند پتک بر سرم فرود آمد. البته مطمئنم از همان پست هایست که دست به دست میگردد و میچرخد و کپی و پیست میشود و و خیلی زود هم جذابیتش را از دست میدهد. ولی این نوشته ها برای من بسیار واقعی و جدی بودند وبی انصافی میدانم اگر کسی از کنارش به راحتی عبور کند. 

بین آن همه پاراگراف این بندش عجیب به دلم نشست : چقدر خنده داره که شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور می‌کنیم اما سخنان قران رو به سختی باور می‌کنیم! 

روی این جمله میخکوب شده بودم .هجوم افکار مختلف بود که ذهنم را مشوش میکرد. یاد قران هایی افتادم که عید به عید برای دقایقی باز میشوند و بسته, یاد قرآن هایی افتادم که بدون معنی خوانده مشوند جهت ثواب روخوانی ....یاد هفته پیش هم افتادم و سوختم :

خانواده ی خاص با ماجراهای خاص تر. ذکر جزئیات جایز نیست فقط همین بس که گمان نکنم حتی یک عم جزء جیی هم در خانه آنان یافت شود. القصه, بر اثر مسائل نامشروع زدند و یکی از پسرهای خانواده را کشتند. مراسم ختم ,کوچه و خیابانمان پر بود از اراذل و اوباش که حتی دیدنشان وحشت آور بود. بعد از بیا بروهای پر هیاهوی لات و لوت ها صدای صوت قرآن از خانه آنها بلند شد. مانده بودم بخندم با بگیرم که البته گریه را ترجیح داده و اشکی برای غربت قرآن ریختم. با شناختی که از آنان داشتم میدانستم تحمل شنیدن حتی صوت قرآن را هم ندارند برای همین منتظر واکنشی از جانبشان بودم که حدسم به یقین مبدل گشت . زیرا نیم ساعت بعد تلاوت قرآن را قطع کرده و آواز سوزناک کوچه بازاری گذاشتند و ......با شکم های سیر از چلو خورشت در کوچه مشغول هره کره و چشم چرانی شدند. 

نمیدانم مقصر کیست و چیست ؟ چیست و کیست که قران را به عنوان کتاب مرگ در اذهان فرو کرده در حالی که قرآن کتاب زندگی ست....زندگی انسانی.

 او اینجاست.



::: دوشنبه 91/8/1::: ساعت 5:27 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 17
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :64307
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<