سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

شاید بهتر است امروز را مکتوب کنم تا بعدها بچه ها بخصوص پسرم این روز را به خاطر داشته باشد.

امروز بعد از مدت ها از پسرم که یکسالی هست گواهینامه گرفته و چند ماهی هم هست که پشت فرمان مینشیند خواستم مرا تا به بازار برده تا دو کلاف کاموایی را که میخواستم تهیه کنم. این اولین بار بود که کنار پسرم مینشتم و تمام مدت به این فکر میکردم که تمام دوران مدرسه رفت و آمد بچه ها به عهده ی خودم بود و یکسره بین مدرسه و کلاس های اضافه در رفت و آمد بودم. گاهی روزهایی میشد که من 6 بار بچه ها میبردم و میاوردم و حالا که آنها سال های آخر دانشگاه را میگذرانند من ماه به ماه هم پشت فرمان نمینشینم و اگر هم بیرون از منزل کاری داشته باشم با تاکسی یا آژانس رفت و آمد میکنم و یک جورهایی دیگر دل و دماغ رانندگی را ندارم. بیشتر دوست دارم مرا ببرند تا کارم را آنجام دهند و برم گردانند. 

امروز پسرم این کار را برایم انجام داد و حس خوشایندی هم به من دست داد. نتیجه اینکه : عمر به سرعت سپری میشود. 

او اینجاست. 



::: پنج شنبه 91/8/18::: ساعت 10:44 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6
بازدید دیروز: 20
کل بازدید :62093
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<