یا لطیف
آرام ترین و ملکوتی ترین جای خانه ام که قادرم ساعت ها آنجا بنشینم و متوجه زمان نشوم سجاده ی نمازم است با قرانی روی رحل و پارچه ی سپیدِ کوچکی , مخصوص اشک هایم .
طبق معمول همیشه رادیو روشن است , اذان می گویند . وضو میگیرم , میخواهم به طرف سجاده ام بروم که صدای اذان مسجدِ انتهای کوچه مرا متوجه خود میکند. چادر سپید را به چادر سیاه تبدیل میکنم و به طرف مسجد هروله میکنم. مواجه میشوم با صفوف درهم و برهم و فاصله دار با بچه های ریز و درشتی ما بینِ زنان. میروم و گوشه ای می ایستم . قد قامت میدهند اما زنان هنوز درگیر جا به جایی اند . نماز شروع میشود و بانوی جلوتر هنوز نیت نکرده و من همچنان منتظرم که مواجه میشوم با اتمام حمد. نیتم را میکنم و متصل میشوم به نماز. خانم سمت چپی خیلی بلند نماز میخواند ...حواسم به خواندن او میرود..سعی میکنم نشنوم و تمرکز کنم روی نماز خودم و امام ...در رکعت سوم موبایل بانوی سمت چپی که دقیقا کنار مهرش گذاشته زنگ میخورد , آنهم به همراه ویبره و نورهای رنگارنگ...حواسم میرود به بازی نورها... باز به سختی تمرکز میکنم به نمازم...برای منی که آرام و با لذت نماز می خوانم سخت است خودم را هماهنگ امام و مأمومی کنم که تند تند نماز میخوانند . اما مسجد است دیگر.
نماز مغرب تمام میشود . همان بانوی سمت راستی قبول باشیدی میگوید و من برای جواب مقداری صورتم را به طرفش برمیگردانم که نگاه سنگینی به من میاندازد. تحمل زبانش به دقیقه هم نمیرسد. میپرسد شما خانم فلانی نیستید ؟ میگویم : بله ...دقیقا همانم . میگوید : 12 سال پیش سفر عمره با هم بودیم و هرگز صحنه ای را که به کعبه چسبیده بودید را فراموش نمیکنم.بهت زده سکوت میکنم زیرا ذهن من همسفری را به یاد نمیآورد. سرم را پائین میاندازم , اشکم بی اختیار میچکد. یاد حج واجب چند ماه پیش خودم میافتم که داغ چسبیدن به کعبه اش تا ابد به دلم ماند. مشغول ذکر تسبیحات میشوم و میخواهم آیة الکرسی بخوانم که قد قامت میدهند . مقداری زود بود ولی باید مطیع بود. وقتی نیت میکردم دیدم دو بانویی را که خوردنی بین نمازگزاران تقسیم میکردند . ظاهرا آنها هم از شروع زود هنگام نماز غافلگیر شده اند. ولی بی خیالِ نماز و صف و جماعت که دیگر مشغول نمازند همچنان دولا و راست شده و چیزی را جلوی پای نمازگزار میگذارند. در رکعت دوم بودم که نوبت به یک دانه خرمای من رسید . بانو خرما را روی فرش دقیقا کنار مهرم گذاشت و رفت برای خرمای نفر بعد. وقتی برای سجده رفتم خرما را برداشتم و کنارتر گذاشتم , اما پای بانوی جلوتر به آن مالید. سجده میکنم و هنگام برخاستن بار دیگر خرما را جا به جا میکنم. انگشتانم حسابی به هم میچسبد و میمالد به چادر و لباسم.. در رکعت سومم , مجبور میشوم آرام انگشتانم را داخل دهان تر کنم تا بلکه در سجده دچار وضع اسفناک دیگری نشوم. اما همچنان درگیر آن خرما میشوم و مجبور میشوم دست مویی و پرزی ام را مشت کنم . (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل) نماز را با حواس پرتی بسیاررررررر زیاددددددددد تمام مکینم و صلواتی نثار بانوی دوم میکنم که شکلات را کنار مهرم کذاشته بود .
میخواهم تعقیبات نماز را دنبال کنم . بانوی سمت راستم ....همو که همسفرم بود رو به من کرده میگوید: دختر خوب سراغ ندارید ؟!!!! میگویم : نه متاسفانه . ادامه میدهد و میدهد و چون با جواب های سرد من مواجه میشود اینبار میگوید: زعفران نمیخواهی ؟ زعفران خوب دارم .و.............................!
وقتی به خانه برمیگشتم عذاب وجدانِ بدی داشتم برای آن مدل نمازی که مجبور شدم بخوانم و به خانه که رسیدم عهد کردم دیگر برای نماز به مسجد نروم . نمازهای عاشقانه ی من گوشه ی دنج خانه ام صفایی دارد که هرگز نمیتوانم جای دیگری آنرا تکرار کنم.
پ.ن : یادمان باشد یکی از اصول رفتن به مسجد این است که حرف دنیایی نزنیم.
او اینجاست.