یا لطیف
پعد از مرگ پدر هر بار که در پر کردن فرم ها به نوشتنِ نام پدر میرسم اشک در چشمانم حلقه میزند و لحظه ای مکث میکنم تا حالم جا بیاید. هرگز فکر نمیکردم روزی این کار ساده برایم تا ای حد دردناک شود.
این شبها سخت به یاد پدرم. یاد ایامی که در بستر بود و به دکترها و پرستارها و حتی خدمه ICU میگفت :بگویید دخترم بیاید دستم را بگیرد ... دستم را که میگیرد آرام میشوم و درد از بدنم میرود . تمام مدتی که کنارش بودم دستانم را محکم میگرفت و نمیگذاشت لحظه ای از او جدا شوم و من متعجب که چگونه درد وحشتناکی را که دارد تحمل میکند. !
روزی که پدر را دفن کردم شبش را کنار مزارش دراز کشیدم و دستم را درون خاک نرم و نمدار فرو بردم و زار میزدم که بابا دستت رو بده بگیرم... حالا من درد دارم و آرامِ جان میخواهم. آنشب تا ساعتی به همان حال خوابم برد و نیمه شب بود که همسر و پسرم که از سر شب گوشه ای نشسته بودند بیدارم کردند که بلند شو باید برویم.
این اواخر شبها قبل از خواب که برای پدر فاتحه میخوانم دستانم را در هم گره میکنم و بخود میگویم : این دست پدرم است...نیمی از دست پدرم.
او اینجاست.