سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف 

در هیاهوی زمین گم شدی و نفس کم آورده ای...!

دلت به جایی بند نیست...سرگشته و حیرانی..دنبال آرامِ جانی...! 

و...در یک غروب کشیده می شوی به جایی که نمی دانی کجاست...! 

فقط می روی...باید بروی...انگار کسی صدایت میکند و هدایت...! 

می ایستی... !

مکث می کنی...نگاه می کنی...گورستانی نیمه تاریک و تهی از نفس کشی...! 

جلوتر می روی... !

مکث می کنی...نگاه می کنی...مراقب باش آرام جانشان را بر هم نزنی...! 

وارد می شوی... !

مکث می کنی...نگاه می کنی...بیرق و سنگ و تصویر به هم گره خورده...! 

جذب جاذبه می شوی...همان دور و برها...! 

می روی تا شترت در خانه ی آخرت کسی بر زمین بنشیند....و می نشیند...! 

مسخ می شوی به گوری که نام ندارد...! 

گمنام نیست...فقط برای رفتن نیازی به آن نداشت...!  

به یقین رسیده بود...خوشا به حالش...! 

نام را می خواهد چکار...نامه ی اعمالش که هست...! 

همان که با آن شناخته خواهد شد...! 

می خوانی...مشتی خاک تقدیم به خداوند متعال...زندگی خاکی 1343...زندگی باقی 1365 

...که در عملیات کربلای 5..........................! 

باقی ش مهم نیست...مهم رفتن و چگونه رفتن بود که حاصل شد...! 

و بی حاصلی و بی خبریش ماند برای ما...! 

تصویرش هست...آرام نگاه می کند...نگاهش می کنی....! 

عجب.....!!!! 

او حتی اسمش را هم نخواست..! 

اما رسم را چرا...! 

از تصویر چشم و ابرویش چشم بر میداری...! 

 تصویر واقعی همان تقدیمی اش به معبود ست...! 

می نشینی کنارش...در ذهن دنبال نامی برایش می گردی...! 

علی...محمد...حسین...مهدی...رضا....یا شاید رامین و بهرام... کیومرث و بابک....! 

به این یقین می رسی که هیچ کدام مهم نیست...! 

برای رفتن نام را می خواهی چکار...! 

نام و نان فقط سرگرمت می کند برای سرگردانی....! 

اشک می ریزی...نه برای او...که برای خودت...! 

برای خودت که گم شدی...برای خودت که کور شدی...برای خودت که پیر شدی...! 

لا به لای اشک ها فرصتی ست برای اندیشه...! 

برای اینکه بدانی کجای این برهوت ایستاده ای...! 

برای اینکه بدانی کیستی و چیستی...! 

آرام می شوی...! 

بلند می شوی...! 

آماده می شوی ....برای رفتن. 

و همانطور که آرام آمده بودی آرام هم می روی...منتها این بار می خوانی....! 

همه ی سنگ نوشته ها را...تولد ها را...! 

37  -38-....42-43-44-45-...47...49...............!

و............خارج می شوی...سبک اما سنگین...! 

 

 

عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک...عشق یعنی یه جوون, یه جوون بی نام و نشون.

به یاد مردانِ مردی که از وجب به وجب خاکِ وطنم دفاع کردند و ... رفتند.

پ ن :عکس از مزار همان شهید که حتی نخواست نامش ذکر شود. 

او اینجاست. 

 



::: پنج شنبه 90/6/31::: ساعت 8:47 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 37
بازدید دیروز: 13
کل بازدید :64327
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<