یا لطیف
همیشه به من میگفتند که وقتی به دنیا آمدم پدرم به خاطر اینکه دختر بودم ناراحت شد.اما من همیشه او را دوست داشتم. بعد از من هم دو پسر به دنیا آمد که همیشه نور چشمی پدر بودند. اما من همیشه او را دوست داشتم. انقدر به آنها میرسید که تمامی اندوخته و دارایی اش را به پایشان ریخت. اما من همیشه او را دوست داشتم. وقتی هم که هر دو برای زندگی رنگین به آنور آب مهاجرت کردند و حالی از پدر نگرفتند توجه و نیازش معطوف به من شد و هنگامی که در بستر بیماری درد میکشید نامم را صدا میکرد و از من میخواست دستانش را در دست بگیرم زیرا معتقد بود که وقتی دستانش را لمس میکنم احساس اسودگی و آرامش میکند. آن هنگام هم که برای همیشه چشمانش بسته شد این من بودم که با دیدن بدن بی جانش از هوش رفتم و دنیا به کامم زهر شد و من بودم که به تنهایی پشت جنازه اش به سمت گور میرفتم و من بودم که کنار خانه ی ابدی اش نشستم و با اشک چشم بدرقه اش کردم و من بودم که اولین مشت خاک را بر روی بدن خاکی اش ریختم و من بودم که سنگ گورش را به زیبایی نوشتم و اینک باز این من هستم که 3 ماه است کارم فقط اشک و زاری و خواندن قرآن است و قاتحه و این من هستم که دائما خوابش را میبینم . و چقدر خشنودم وقتی میبینم با رضایت به ملاقاتم میاید و من در خواب هم دستانش را میگیرم و نوازش میکنم.
برادر هایم هرگز ثمری برای پدر نداشتند.
او اینجاست.