سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

چقدر دیروز دلم گرفت. مثلا روز تولدم بود. درست است که که در میانسالی از جشن و هیجان و لوس بازی های مرسومش خبری نیست اما دلم خوش بود به همان شنیدن مادر جان تولدت مبارک ها و گاهی هم گل سر و کتابی هدیه گرفتن ها. گر چه در سوگ پدرم و دل و دماغ هیچ چیزی را ندارم اما دوست داشتم دخترم لااقل با یک اس ام اس خشک و خالی به من میفهماند که به یادم است. این فراموشی هنوز خیلی زود است. نه به خانه بخت رفته نه سنی و سالی ازش گذشته که اینچنین فراموشکار شود...فقط مقداری راه از من فاصله دارد یعنی در خوابگاه. بماند که نیامدنش به خانه را گذاشتم به پای درس خواندنش برای پره ای که در راه دارد...ولی آن را هم قبول ندارم چون دائم سرش به فعالیت های جنبی اش گرم است و این نیامدن فقط بهانه ای بود برای ماندن در مرکز تمام فعالیت هایش. باز گلی به جمال پسر حونسرد و کم حرفم که دیشب آمد و در آشپزخانه مبارک بادی گفت و رفت.

دلم خلی شکست . شکست از این همه بی احساسی بچه هایی که خودشان میدانند چگونه به اینجا رساندمشان. اما چیزی به رویشان نمیاورم...میگذرام روی نادانی و جوانی شان. میدانم روزی به سرنوشت من مبتلا خواهند شد. منی که در فراغ پدر تا همین چند دقیقه پیش اشک میریختم و سر به زیر پتو برده و هق هق آیة الکرسی و فاتحه نثار روح پدرم میکردم و از او طلب بخشش میکردم که شب قبل از فوتش در بیمارستان کنارش نماندم و یا موقع کمک به راه رفتنش باعث درد و آزارش شدم, و حالا باید با دیدن ساعت مچی اش که پرستارها به من دادند حرف بزنم و با وجود بزرگی بندش آن را دقایقی به دور مچم ببندم و پدر را احساس کنم و یا به کفش هایش که گذاشته ام روی جا کفشی خیره شوم و چشمانم پر شود.

بچه های دنیای دیجیتال خیلی بی عاطفه شده اند. خدا به من و به بعضی از ما رحم کند و پدر همراه اول را بیامرزد که تنهایم نگذاشت و تولدم را با اس ام اس تبریک گفت.

او اینجاست.



::: سه شنبه 91/5/24::: ساعت 6:59 صبح


 

یا لطیف

یک سال و نیم پیش طبقه فوقانی ی بازار رضای مشهد را زیر و رو کردم تا عقیقی تراش خورده و کوچک پیدا کنم که زیر زبانم جا شود. بعد از پیدا کردن عقیق مناسب سراغ خوش خط ترین حکاک بازار را گرفتم و رفتم داخل صفی طویل برای حکاکی. نوبتم که شد گفتم میخواهم اسامی 14 معصوم و الله را برایم حک کنید. گفت : زیر زبانی ست ؟ گفتم : بله. گفت : 4 تومان میشود. گفتم ایرادی ندارد. از آن روز به بعد عقیق کنار مهرم در جانماز جای گرفت و گاهاً هنگام سجده های مستحبی دستم را روی آن قرار میدادم و گاهی هم میبوسیدمش و زیر لب میگفتم : تو همراه و شاهد من در گوری.

دو ماه پیش در پی بیماری ناگهانی و نهایتاً فوت ناباورانه پدرم وقتی سراغ کفنی که از مکه و تربتی که از کربلا آورده بودم رفتم یاد زیر زبانی خودم افتادم. جانمازم را باز کردم و عقیق را برداشتم و نگاهش کردم. دلم خیلی لرزید. زیر لب گفتم : اجازه میدهی تو را به پدرم هدیه کنم؟

وقتی کفن پدرم را باز کردند و صورتش را روی خاک قرار دادند تربت را دادم و گفتم بریزید زیر گونه ی راست پدر... انجام دادند. بعد مشتم را باز کرده و عقیق را بوسیده و گفتم این را هم زیر زبان پدر بگذارید... و سنگ لحد چیده شد.

حالا جای عقیق زیر زبانی ام در سجاده خالی ست و من با هر بار نماز عجیب یاد پدرم میافتم  و نیز یاد خودم که اگر مولایم طالب باشد زیر زبانی دیگری برای خود خواهم ساخت.

روزهای روحی خوبی را سپری نمیکنم. مرگ را حق میدادنم ولی بیشترین چیزی که مرا منقلب میکند براحتی تسلیم مرگ شدن انسان هاست و اینکه : چقدر کارهای نیمه تمام داریم (مثل پدرم) و چقدر با غفلت روزهای را سپری میکنیم... روزهایی که هر روز ما را بیشتر به گورمان نزدیک میکند.

متن سنگ مزار پدر را خودم با آمیزه ای از معانی قرآن و جملاتی گویا نوشتم....نوشته ای که مثل نوشته های دیگر نیست و هشداری ست برای رهگذران, و حالا همان متن را برای خودم وصیت کرده ام .

یک سال دیگر به سنم اضافه شد(تولدم) و نمیدانم آیا رمضان دیگری را درک خواهم کرد یا نه ؟! دعا کنید که نصیبم شود زیرا امسال با داغ دلی که داشتم هیچ چیز نفهمیدم.التماس دعا.

او اینجاست.

 



::: شنبه 91/5/21::: ساعت 11:34 عصر


یا لطیف

وقتی در اوج راحتی و آرامش عبادت میکردم احساس میکردم آنقدر قوی هستم که میتوانم از سخت ترین آزمایشات الهی رو سفید بیرون بیایم.ولی وقتی مواجه شدم با یکی دو سختی کوچک فهمیدم که ابداً مبارزِ میدان نیستم و فقط رجز خوانی کرده ام ... آنهم برای خودم. آدمیزاده از چه راه هایی که به زانو در نمیاید... اگر بدانی . باید بروم و در باره خود تجدید نظری کنم. شاید چله نشینی دیگری راه گشا باشد. الهی العفو. 

او اینجاست. 

 



::: شنبه 91/5/14::: ساعت 1:39 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 30
بازدید دیروز: 27
کل بازدید :62144
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<