یا لطیف
یک شنبه صبح زود .
برایم نوشت : دارم می روم کربلا . چیزی نمیخواهی؟
گفتم : به آقا سلام مرا برسان و بگو هدیه تان در منا بدستم رسید و از خود بی خودم کرد. بگو : طالبشان هستم , طالبم باشند .
یک هفته بعد . نیمه شب دوشنبه .
یک ساعت مانده به اذان صبح از رویایی شیرین بیدار شدم . دیدم در کربلا هستم و بعد از زیارت آماه ی برگشتنم . روبرویم رود خانه ای آرام بود که به آن چشم دوخته بودم . چشمانم رودخانه را رها نمیکرد.
پنجشنبه ظهر .
برایش نوشتم : سلام . زیارت قبول . برگشتی ؟!
نوشت : سلام . ممنون . بله . ببخشید . وظیفه من بود آمدنم رو خبر بدم. شرمنده.
نوشتم : دقیقا چه روزی برگشتی ؟!
نوشت : یک شنبه آخر شب . چطور ؟!
نوشتم : ممنون که مرا با خودت برده بودی . نایب الزیاره ی خوبی بودی . در کربلا بودم . خوشحال از زیارت در حال برگشتن بودم , اما متعجب بودم از وجود رودخانه ای. به گمانم فرات بود.
نوشت : موقع برگشت از پل جدیدی که بر فرات کشیده شده بود گذشتیم.
نوشتم : زیارتم و زیارتت قبول همسفر .
او اینجاست.