سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

یک شنبه صبح زود .

برایم نوشت : دارم می روم کربلا . چیزی نمیخواهی؟

گفتم : به آقا سلام مرا برسان و بگو هدیه تان در منا بدستم رسید و از خود بی خودم کرد. بگو : طالبشان هستم , طالبم باشند .

یک هفته بعد . نیمه شب دوشنبه .

یک ساعت مانده به اذان صبح از رویایی شیرین بیدار شدم . دیدم در کربلا هستم و بعد از زیارت آماه ی برگشتنم . روبرویم رود خانه ای آرام بود که به آن چشم دوخته بودم . چشمانم رودخانه را رها نمیکرد.

پنجشنبه ظهر .

برایش نوشتم : سلام . زیارت قبول . برگشتی ؟!

نوشت : سلام . ممنون . بله . ببخشید . وظیفه من بود آمدنم رو خبر بدم. شرمنده.

نوشتم : دقیقا چه روزی برگشتی ؟!

نوشت : یک شنبه  آخر شب . چطور ؟!

نوشتم : ممنون که مرا با خودت برده بودی . نایب الزیاره ی خوبی بودی . در کربلا بودم . خوشحال از زیارت در حال برگشتن بودم , اما متعجب بودم از وجود رودخانه ای. به گمانم فرات بود.

نوشت :  وااااایموقع برگشت از پل جدیدی که بر فرات کشیده شده بود گذشتیم.

نوشتم : زیارتم و زیارتت قبول همسفر .

او اینجاست. 



::: جمعه 90/2/9::: ساعت 6:48 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 10
کل بازدید :62421
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<