سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


 

یا لطیف

برداشت 1

بارها کاسب پیر به در خانه ام آم تا واسطه ی گرفتن طلبش از مشتری شوم که همسایه ی من بود. چند بار آمد و رفت نمیدانم !! اما یادم است که آغازش اسفند پارسال بود. بار آخر مرد مقابل خانه ی من نفرین کشید و رفت. من اما تنم به لرزه افتاد و یقین داشتم که که بزودی شاهد حادثه ای خواهم بود. بعد از آن نفرین نیز وساطت های من چاره ساز نبود و مرد بدهکار با خنده ی مستانه زمین و زمان را یه استهزا گرفت.

مبلغ بدهی 80 هزار تومان بود.

چندی پیش مرد بدهکار ماجرایی را به طمع نفع آغاز کرد. اما به یکباره همه چیز بهم گره خورد و مرد میلیون میلیون متضرر شد تا رقم رسید به 80 میلیون تومان. یکی از همان شب ها خواب دیدم که مرد طلب کار مجدد نفرین می کشد.آن روز طاقتم طاق شد و شماره ی مرد را که به تایلند سفر کرده بود را گرفتم و به او هشدار دادم که طلب کاسب را بدهد .... او باز هم خندید .

 اما بالاخره گره های باز نشدنی مرد باعث شد که با من تماس بگیرد و خواهش کند که بروم و 80 هزار تومان پیرمرد را بدهم بدون اینکه خانواده اش متوجه شوند. فورا به مغازه ی مرد زنگ زدم و از وی خواستم بعد از اتمام کارش به در خانه ام بیاید و طلبش را بگیرد. وقتی آمد شادی در چهره اش موج میزد و باور نداشت بعد از 9 ماه به پولش برسد. 

خیلی دعایم کرد و رفت. 

برداشت 2

به مجلس گناه آلودی دعوت بودم که اعتراف میکنم از ته دل آرزوی رفتن داشتم .اصلا مدت ها بود که نقشه ی آنروز را در سر میکشیدم. تمام آنروز خودمم را آماده ی رفتن کرده بودم....اما نمیدانم چرا هر چه به ساعت رفتن نزدیک میشدم پاهایم سنگین و سنگین تر میشد. 

نبرد خونینی بین روح و جسمم  درافتاده بود.

درست دقایقی قبل از خروج از منزل تصمیمم را گرفتم و با یک اس ام اس به شخص میزبان نوشتم : من کاری برایم پیش آمده که باید برای انجامش بروم , کارم که تمام شد میایم. نفس راحتی کشیدم.انگار سنگینی کوهی را از روی دوشم برداشته اند. دوربین را برمیدارم و سوار ماشینم میشوم و میرانم به سمت خارج شهر تا از طبیعت عکاسی کنم. 

برداشت 3

سر کوچه که می رسم صحنه ای مرا میخکوب میکند . یک نوجوان سطل زباله ی شهرداری را برگردانده و پس مانده ی مواد غذایی داخل آنرا میخورد. ماشین را کناری پارک میکنم و مشغول تماشا میشوم. به فکر ثبتش هم میافتم. پیاده میشوم و چند تصویر از او میگیرم. بعد دوربین را داخل ماشین میگذارم و نردیک پسر میشوم . 

سلامش میدهم و میگویم : میشه ازت خواهش کنم با من بیای ؟ او بدون اینکه به صورت من نگاه کند ,سطل را عمود میکند, گونی اش را بر مییدارد و به دنبالم میاد. طرف دیگر همان کوچه یک پیتزا فروشی بود. وارد میشوم و پشت سرم وارد میشود. هنوز به صورتم نگاه نمیکند .میپرسم : چی میخوری؟ بعد از سکوتی طولانی میگوید : فلافل .

میگویم: پیتزا میخوری؟ میگوید : همون فلافل. میفهمم فلافل خواستنش نشان از این دارد که نمیداند پیتزا چیست. میگویم : برات میخونم و تو انتخاب کن. منو را برایش میخوانم اما میدانم که متوجه شکل و طعم و مزه غذاها نیست. لا به لای صدای من میگوید: ساندویچ.

سفارش بهترین ساندویچ موجود را میدهم . دو نوشابه برایش از یخچال بیرون میاورم و به دستش میدهم. کمی هم پول کف دستش میگذرام و میگویم : همین جا میشینی میخوری. بیرون نمیری ,هوا سرده.چیز دیگه ای هم خواستی خودت بخر.....و خداحافظ.

با اشک چشم به مقصد رسیدم و عکاسی کردم اما همراه من آسمان هم میگریست.

برداشت 4

فردای آنروز دخترم تماس میگیرد و با صدایی لرزان ازم من میپرسد : مامان تو در این چند روزه چه کار کردی؟ کاری که ثواب برات به همراه داشته؟ میپرسم: چطور ؟ میگوید : دیشب خوابتو دیدم. یه خواب خیلی قشنگ. دو بال سفید داشتی و با خوشحالی در آسمان پرواز میکردی. به دخترم پاسخ میدهم: کاری نکردم دخترم ...فقط انسان بودم.

این یک روز من بود. 

او اینجاست. 

 



::: یکشنبه 90/9/6::: ساعت 11:44 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 39
کل بازدید :62154
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<