سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


 یا لطیف

اینک من نیز متوجه شده ام مسئولیتِ آگاهی سنگین است و یقینا عمل به آگاهی و داشته های روحی در وانفسای مادی سخترین حالت برای انسانی آگاه و معتقد و البته متعهدست. باری ....... ماه مبارک توفیق داشتم تا نگاهی به تفسیر جزء سی قرآن بیاندازم. سُوری که آیاتش بیشتر مربوط است به دگرگونی هر چه در آسمان ها و زمین است , احوالات رستاخیز و آماده شدن بستر زمین برای محشر و ورود انسان از اولین تا به آخرین. اعتراف میکنم توصیفات حتی تا همین اندازه که در قالب کلمات و جملات بیان شده دهشتناک و خارج از حد و توان آدمیست و مسلماً واقعه کوبنده بسی عظیم است. هنگامیکه زمین شدیدا بلرزد و بارهای سنگینش را خارج سازد, و انسان میگوید زمین را چه شده که اینگونه میلرزد؟در آن روز زمین تمام خبرهایش را بازگو میکند.چرا که پروردگارت به او وحی کرده است.زلزله و آن زمان که آسمان از هم شکافته شود و آن زمان که ستارگان پراکنده شود و فرو ریزد و  آن زمان که دریاها به هم پیوسته شود و آن زمان که قبرها زیر و رو شود و مردگان خارج شوند,در آن زمان هر کس میداند آنچه را از پیش فرستاده و آنچه را برای بعد گذاشته است. انفطار

حالا روزها و شب هایم  به تفکر میگذرد, به سنجیدن خودم ,عمر سپری شده ام, نیات و اعمالم, زندگی ام...به اینکه کجاها از خطوط قرمز الهی خارج شده ام و کجاها را در محدوده ی الهی قدم زده ام. به انسان ها هم فکر میکنم.! به آنهایی که میشناسم و حتی نمی شناسم. تمامی دقایقم به تفکر میگذرد.دیگر صرف زمان به بطالت برایم سنگین است. دیگر به راحتی قادر به خندیدن نیستم, دیگر تا لبانم میخواهد به خنده باز شود یاد وحشت آخرت و آنچه در انتظارمان است میافتم, و قسم میخورم که همان دم نه تنها لبخند از چهره ام میگریزد, که غمی هم بر چهره ام مینشیند و تا مدتی با آن درگیرم. حالا دیگر دار و تخته های بی ارزش خانه  ام مرا میخورند. لوازم تزئینی و بی خاصیت خانه آزارم میدهند. و در یک کلام سامانِ خانه ام که روزی تمام فکر و ذکرم بودند مایه ی عذابم شده اند.حالا مینشینم گوشه ای و تسبیح بدست ذکر میگویم و آرام اشک میریزم. دیدگانم که از پس پرده ی اشک به وسائل خانه میافتد به هق هق میافتم و سر به زیر میاندازم و طلب بخشش میکنم. دیدن آنها مرا یاد زمان و هزینه ای میاندازد که برایشان صرف کردم و حالا خوره ای هستند بر جسم و جانِ سوخته ام ,زیرا آنها غل و زنجیرهای اسارت روحم بودند روی زمین, که جای روح زمین پست نیست.

و نمازهایم.....نمازهایم دیدنیست...برای او...او که بندگی اش میکنم.او که مجنونم کرده.او او او.... به مالک یوم الدین که میرسم از شدت بغض و گریه بدنم به رعشه میافتد و راه نفسم بند میاید, آنچنان که قادر به اتمام سوره نیستم. چنان دردی به قلبم هجوم میاورد که یقین میکنم در حال ایست قلبی ام. اینروزها خیلی گرفته ام. نه که غصه ی امور دنیوی را بخورم که بیزارم از این عجوزه ی هزار داماد...نه که افسرده شده ام, که تازه هوشیار و بینا گشته ام در این کارزار هستی... نه که غمزده شده ام که تازه حالِ جسم و جانم جاااااااااا آمده است. 

آگاهی ای که به من عنایت میشود روز به روز بیشتر تغییرم میدهد, و وقتی به عمرِ طی شده ام مینگرم غم دنیا بر دلم می نشیند. غصه ی اینکه چطور عمری را که بزودی از صرف آن بازخواست خواهم شد را تلف کرده ام. غصه ی اینکه زمان های زیادی را میتوانستم در نور او غرق شوم و با او عشقبازی کنم ولی از دست داده ام اش. اما از جهتی هم دلخوشم. دلخوشم به یقینی که حالا تمام وجودم را سرشار از اعتماد کرده و به ایمانی که اکنون دارم تکیه کرده ام و میدانم که او هم همین مرحله از یقین و بندگی را میخواست. اینروزها دنیا آنقدر در نظرم پست و حقیر گشته که رنجم میدهد. ولی آرام و خرسندم که زنده ام برای بندگی بهتر و بیشتر که اینک بندگی ام و زندگی ام با آگاهی و عشق همراه است, با مستی و شوریدگی.

اینروزها دو حس متضاد در درون دارم. ترس ... توأم با آرامش .و اینروزها این حدیث نبی گرامی ص در مغزم جولان میدهد که اگر میدانستید چه در انتظارتان است مسلما بیشتر گریه میکردید و کمتر میخندیدید. اینروزها به واقع دیگر قادر به خندیدن نیستم...اینروزها اگر بی اختیار و یا با اختیار اشک هایم سرازیر میشوند همه از سر آگاهی ست, از سر ایمان است و عشق. عشق الهی. 

وفادارتر از خدا خدا به پیمان خویش کیست؟ اکنون بشارت باد بر شما به داد و ستدی که با خدا کرده‏اید و این رستگاری و پیروزی بزرگی برای شما است . 111 توبه

 او اینجاست.

 



::: شنبه 90/7/2::: ساعت 2:33 عصر


یا لطیف

شبکه یک. آفتاب شرقی. کارشناس دارد در مورد فضیلت نماز اول وقت حرف میزند. حرف که نه دااااااااااااد میزند. بحث شیرین است و به مذاقم خوش میاید. مگر میتوانم بروم نماز اول وقت.
شبکه دو. شگفتی های آفرینش . هر بار با شگفتی هایی شگفت آورتر. خصوصا زیر آبش که شگفتی اش شیرین تر است و به مذاقم خوش میاید. مگر میتوانم بروم نماز اول وقت .
شبکه سه. سمت خدا . هر روز یک کار شناس . هر روز یک مبحث شیرین . خصوصا یاد مرگ عالی اش*که شیرین تر است و به مذاقم خوش میآید. مگر میتوانم بروم نماز اول وقت .
رادیو معارف ... رادیو قرآن.... برنامه های شیرین تر از شکرشان که دهان آدم را آب میاندازد, مگر میتوانم بروم نماز اول وقت .
آقایان صدا و سیما, جان مادرتان میشود این برنامه های تاثیرگزار و حساس را بگذارید در ساعاتی که با فراغ بال بتوانیم ببینیم و بشنویم ؟! 
شما دائم دم از ابلیس و وسوسه ی سنگینی نماز را که به دل آدم القا میکند می زنید. اما تو را بخدا شما دیگر اعوان و انصار ابلیس نشوید. آخر برنامه های شما جلوی نماز اول وقت ما را میگیرد.


پ ن : نمیدانم آیا کسی برنامه های اذان صبح تلویزیون را میبیند یا نه.!!! یکی از زیباترین مستند های آفرینش را همراه با آیات قرآن پخش میکند که جداً مرا به اندازه ی صد منبر توپ میگریاند. اشک در برابر عظمت و قدرت الهی و آفرینشی با آن همه نظم و حساب و کتاب و ضعفُ ناچیز و البته نامردی انسان با آن نفس مرده شور برده اش که نمی بیند این همه نشانه ها را . 
کاش بین سریال های ماه رمضان با آن همه مخاطبِ یکجا, به جای آن همه تبلیغات ضایع 10 دقیقه شگفتی های آفرنیش را نشان میدادید. قسم میخورم موثرتر میبود.


پ ن :و...... همین امروز صبح زود...دکتر رفیعی منبر رفته و واقعه ی عاشورا را به تصویر ذهنی میکشد. آخرِ منبر روضه ای میخواند و دل ها را روانه ی کربلا و خیمه های حسین ع میکند. داغ دل تازه, تازه شده و در حال سوختنم که ... اوپس س س س اوپس س س س س س اوپس س س س......... از پس پرده های اشک نگاهی بر صفحه ی tv میاندازیم و میخوانم....صبح و نشاط . جداً من کشته مرده ی این مدیریت برنامه های سیمام... خب آقا جانِ من, منبر این مدلی را نگذارید صبح زود که وقت ورزش و نشاط مردم ست . بقول صنف ناشریف معتادین....هر چی کشیده بودیم پرید.


پ ن : دلتنگی ی اینروزهای 2 ام را نوشته و ذخیره کرده ام. اما قد نمیدهد برای ارسال. اصلا بگذار کسی نخواند.

*=حجة الاسلام عالی 

او اینجاست. 



::: جمعه 90/7/1::: ساعت 12:7 عصر


یا لطیف

باز جابجایی دو فصل میانی باعث بهم ریخته گی ام میشود. گر چه آرامش و خنکای پائیز را دوست دارم ولی ..............!

دوری دوباره از بچه ها یک جورهایی برایم آزار دهنده است. گر چه به روی خودم نمی آورم ولی اثرش روی روانم کاملا مشهود است. 

او اینجاست. 



::: جمعه 90/7/1::: ساعت 6:53 صبح


یا لطیف 

در هیاهوی زمین گم شدی و نفس کم آورده ای...!

دلت به جایی بند نیست...سرگشته و حیرانی..دنبال آرامِ جانی...! 

و...در یک غروب کشیده می شوی به جایی که نمی دانی کجاست...! 

فقط می روی...باید بروی...انگار کسی صدایت میکند و هدایت...! 

می ایستی... !

مکث می کنی...نگاه می کنی...گورستانی نیمه تاریک و تهی از نفس کشی...! 

جلوتر می روی... !

مکث می کنی...نگاه می کنی...مراقب باش آرام جانشان را بر هم نزنی...! 

وارد می شوی... !

مکث می کنی...نگاه می کنی...بیرق و سنگ و تصویر به هم گره خورده...! 

جذب جاذبه می شوی...همان دور و برها...! 

می روی تا شترت در خانه ی آخرت کسی بر زمین بنشیند....و می نشیند...! 

مسخ می شوی به گوری که نام ندارد...! 

گمنام نیست...فقط برای رفتن نیازی به آن نداشت...!  

به یقین رسیده بود...خوشا به حالش...! 

نام را می خواهد چکار...نامه ی اعمالش که هست...! 

همان که با آن شناخته خواهد شد...! 

می خوانی...مشتی خاک تقدیم به خداوند متعال...زندگی خاکی 1343...زندگی باقی 1365 

...که در عملیات کربلای 5..........................! 

باقی ش مهم نیست...مهم رفتن و چگونه رفتن بود که حاصل شد...! 

و بی حاصلی و بی خبریش ماند برای ما...! 

تصویرش هست...آرام نگاه می کند...نگاهش می کنی....! 

عجب.....!!!! 

او حتی اسمش را هم نخواست..! 

اما رسم را چرا...! 

از تصویر چشم و ابرویش چشم بر میداری...! 

 تصویر واقعی همان تقدیمی اش به معبود ست...! 

می نشینی کنارش...در ذهن دنبال نامی برایش می گردی...! 

علی...محمد...حسین...مهدی...رضا....یا شاید رامین و بهرام... کیومرث و بابک....! 

به این یقین می رسی که هیچ کدام مهم نیست...! 

برای رفتن نام را می خواهی چکار...! 

نام و نان فقط سرگرمت می کند برای سرگردانی....! 

اشک می ریزی...نه برای او...که برای خودت...! 

برای خودت که گم شدی...برای خودت که کور شدی...برای خودت که پیر شدی...! 

لا به لای اشک ها فرصتی ست برای اندیشه...! 

برای اینکه بدانی کجای این برهوت ایستاده ای...! 

برای اینکه بدانی کیستی و چیستی...! 

آرام می شوی...! 

بلند می شوی...! 

آماده می شوی ....برای رفتن. 

و همانطور که آرام آمده بودی آرام هم می روی...منتها این بار می خوانی....! 

همه ی سنگ نوشته ها را...تولد ها را...! 

37  -38-....42-43-44-45-...47...49...............!

و............خارج می شوی...سبک اما سنگین...! 

 

 

عشق یعنی یه پلاک که زده بیرون از دل خاک...عشق یعنی یه جوون, یه جوون بی نام و نشون.

به یاد مردانِ مردی که از وجب به وجب خاکِ وطنم دفاع کردند و ... رفتند.

پ ن :عکس از مزار همان شهید که حتی نخواست نامش ذکر شود. 

او اینجاست. 

 



::: پنج شنبه 90/6/31::: ساعت 8:47 صبح


 یا لطیف

حدوداً یک هقته پیش وارد یکی از سرورهای فتو بلاگی شده و دومین فتو بلاگم را میسازم. با همان  چند عکسِ اول شخصی شروع به نظر دادن میکند. روز اول تعدادی عکس گذاشتم و برای همه ی آنها از همان شخص نظرهای زیبا و اغوا کننده ای گرفتم. پیش خود گفتم: چه آدم های فهمیده ای در  این سرور عضواند...به منِ تازه وارد که عکاسم هم نیستم چه دلگرمی و امید میدهند . روز دوم میشود و میخواهم چند عکس ارسال کنم. عکس اولم را در سایت قرار میدهم که  به ثانیه ای مواجه میشوم با نظردهی همان شخص دیروزی. تعجب میکنم ...چون فکر میکردم خودم فقط ساعت 5/30- 6 بی خوابی به سرم زده . روز دوم عکس های بیشتری میریزم. به طبع آن کامنت های بیشتری هم میگیرم. اما نظرات شخص اول فوتو بلاگم بیشتر است. احساس میکنم کامنت هایش از حدود عکس دارد خارج میشود. اما مسیر مسیر قابل قبولی ست...زیرا واکنشش به یکی از عکس های حجم بود. خب حج, حجِ واجب بود و طبیعتا عکس هایش هم خاصتر. یقین دارم حساسیت آن دوست هم برای همین بود. من هم از آنجایی که عاشقم, عکسم را برایش عاشقانه توصیف کردم....و  وقتی کانال عکس هایم را عوض کردم بازی را شروع کرد. عکس گل گذاشتم عکس گل گذاشت...عکس کوه گذاشتم عکس کوه گذاشت...عکس ابر گذاشتم عکس ابر گذاشت...حیوان ,حیوان...زیارتی, زیارتی...و ..........تا اینکه زیر یکی از عکس هایش نوشتم: رو کم کنیه دیگه؟! آقا من هیچ ادعایی برای شمای عکاس حرفه ای ندارم. اصلا تقصیر من بود که از فوتو بلاگ ساده ام آمدم به سرور عکاسان  حرفه ای. برایم نوشت: نه بخدا....عکسات خیلی دلنشینن...آرامش روحت رو نشون میدن...من عکساتو دوست دارم خودتم همینطور. آنروز دیگر دست و دلم به بار کردن عکس نرفت. 

فردا ساعت 6...اولین عکس و سریعا واکنش به حضورم. بعد از چند عکس بی مقدمه مینویسد: خوش به حالت. منم دوست داشتم مثل تو مومن باشم ولی.....! کامنت ادامه نداشت. من هم کامنت را زیر سیبیلی رد کردم. سرم به ریختن عکس گرم بود و نظرات او هم برایم میامد. بالاخره تصمیم میگیرد عکسی بریزد ... و میریزد. اما آن عکس را که گل رز زیبایی بود به من تقدیم میکند. به روی خودم نمیاورم و ادامه میدهم. عصر دوباره وارد سایت میشوم برای ارسال یک سری عکس دیگر. میبینم برایم کامنتی گذاشته و رفته به این مضمون: از من ناراحتی؟ اگه کاری کردم منو ببخش. پاسخش را زیر همان نظرش مینوسیم که : سلام. نه. ناراحت برای چه. ! بلافاصله جوابم میدهد: آخیش خیالم راحت شد. ترسیده بودم . فکر کردم از دست دادمت. بنده نیز برای بارِ چندم از شیوه ی گاگولیسم استفاده کرده و به ارسال عکس میپردازم. نیم ساعتی بینمان سکوت حکم فرما میشود, اما بالاخره زیر یکی از عکس هایم نظر داد و مرا هدایت کرد به یکی از عکس های روز پیشم. آرشیوم را که باز میکنم مواجه میشوم با 8 کامنت از او. در کامنت هایش شماره اش را گذاشته بود و از من تقاضای دوستی نموده بود. عنوان دوستی اش را هم اینطور ذکر کرده بود: دوست دارم با تو با اسلام آشنا شم. تو چی کار کردی تا به این مرحله از ایمان رسیدی؟ ایمانت رو دوست دارم. میخوام مثل تو بشم. کنارم باش و رهام نکن. از اون هم فراتر...شاید روزی....!(ناتمام) باهام تماس بگیر ...میخوام باهام حرف بزنی .میخوام منو از منجلابی که توشم بیاری بیرون.

بهت زده پای سیستم نشسته ام و به خودم لعنت میدهم. به خودم که مسلط میشوم پاسخش را مینوسیم و تمامی کامنت هایش را نیز پاک میکنم. مینوسم: آقای عزیز... هدایت بنده از نور قرآن بود. نه متکی به شخصی هستم نه تقلید میکنم از ایمان کسی. خودم هستم و آیه آیه های نورانی قرآن که هدایت و راه مستقیم را نشانم میدهند.. متاسفم که دست رد به سینه تان میزنم فکر میکردم پروفایلم آنقدر گویا و کامل باشد تا تعهدم را نشان دهد. اما تنها توصیه ام به شما این است که وضویی بگیرید و قرآنی باز کنید و فقط چند آیه از آن را بخوانبد آنهم به فارسی. اگر دلتان تکانی خورد امیدی به هدایتتان است.روز بعد او تمامی عکس هایش را جذف کرده و رفته بود. یک عکاس حرفه ای که زیباترین تصاویر ثبتی را در فوتو بلاگ او دیده بودم. بنده ی سراپا تقصیر هم کاسه کوزه ام را جمع کردم و عکس هایم را به غیر از یکی حذف کردم و دوباره برگشتم به فوتو بلاگ دیگرم.

حالا دو روزیست با این میاندیشم که خیلی ها تشنه ی دین و نزدیکی به پروردگار هستند. به خیلی ها بر میخورم که از من تقاضای راهنمایی و هدایت میکنند ومتعجم که چرا  همگی شان هم مذکر هستند.!!! یعنی هیچ مونثی نمیخواهد هدایت و راهنمایی بشود؟! یعنی هیچ مرد راهنمایی نیست که گروه مردان را هدایت و با اسلام و قران اشنا کند؟! یعنی هدایت و حرف شنوی ی مردها از خانم ها بیشتر است ؟! یعنی نفوذ کلام زن ها بر مردان عمیق تر است.؟! واقعا در حیرتم. ! آقایان عزیز این همه منبر و سخنرانی را ول کرده اند و در وبلاگ این حقیر تحت تأثیر قرار میگیرند و دلشان میلرزد.! البته این خیلی خوب است. اما راهش من نیستم. چون من کسی نیستم ,جز بنده ای که با عشق و ایمانش به نقطه ای آرام به نام ای عشق پناه آورده است.  

من زنی هستم که نه پای منبر کسی نشسته ام...نه جانِ و وقت و امکان تعقیب سخنرانی ها را داشته ام...نه مرشد و مراد خاصی داشته ام. البته عمده دلیلش گریز از اجتماع آلوده بوده و ذات آرام خودم که تنهایی را ترجیح میدهم بر هر کسی و چیزی. معتقدم که خودم همه کاره هستم و تا خودم نخواسته باشم هیچ چیز تغییر نمیکند. بقولی زن آویزانی هم نبوده و نیستم که  خودم با بر کسی تحمیل کنم و از وابستگی به دیگران هم شدیدا پرهیز داشته و دارم. من بدون هیچ هادی و راهنمای انسانی ,بطور فطری و البته با چاشنی ی اندیشه خودم راه راست را یافتم , وارد آن شدم و تمام سعی و تلاشم هم در جهت طی درست مسیر الهی ست تا برسم با جایی که دلخواه اوست. هادی ی من فقط قرآن است.کتاب با عظمتی که هیچ شک و تردیدی در آن راه ندارد، و مایه هدایت پرهیزکاران است.ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ .

پ ن : مدتی ست وبلاگ داری دلم را زده. بدم نمیاید که کلید حذف را فشار دهم و خودم را از نوع دیگری از ارتباط با آدم ها خلاص کنم.

پ ن : و چقدر زننده ست برای مردی متأهل و مهم که دائما پای سیستم آنلاین نشسته باشد و وابسته باشد به نقل و نباتی از نظرات سطح پایین که توسط بانوان بر سرش ریخته میشود. او هم کیف کند و بشکن و بالایی بیاندازد.

پ ن : دوست نازنین جنوبی ام...اجازه بدید تقاضای دوستی شما رو هم رد کنم. نوشته بودید میخواهید شانستون رو امتجان کنید اما دوست عزیزم...همونطور که خودتون هم نوشتید پیام رسان جذابیتی برای من نداره و کاریست بیهوده. مرسی از درخواستتون. دوست وبم هستید اما در صحفه ی اصلی.

 
پ ن : هر چقدر از طولانی نوشتن بیزارم اما پست های اخیرم طولانی میشود. ولی بهتر ...بگذار کسی نخواند. 

او اینجاست. 

 



::: دوشنبه 90/6/28::: ساعت 4:49 عصر


 یا لطیف

یکی از عادات و دل مشغولی های من که باعث آرامش جسم و جانم میشود دیدن شبکه قرآن سعودی ست که تلاوت قاریان قرآن همراه با تصویر زنده ی مسجدالحرام است .تماشای شکوه کعبه و زائرانی که پروانه وار به گرد وجود مقدس آن میگردند مرا به خلسه ای روحانی میبرد. گاهی پای ذهن را فراتر از بعد مکان گذاشته و با آنها طواف میکنم...پشت مقام نماز میخوانم و سعی بین صفا مروه میکنم و............ باقی اش بماند دیگر بین من و او. داشتم شبکه های اسلامی را کنترل میکردم که توجهم به شبکه صد در صد صهیونیستی من و تو جلب شد. برنامه گوگوش آکادمی. و چون بسیار به این بانو حساسیت منفی دارم از این شبکه  عبور نکردم تا ببینم در منوی امروزشان چه خوراک ذهن ی مسموم برای جوانان نا آگاه ما دارند. از حاشیه نویسی هم پرهیز میکنم و  وارد مسائل هنری و سلیقه ای و مذهبی هم نمی شوم و مستقیم میروم سر اصل مطلب. زیرا قرارِ هستی این نبوده و نیست که همه مانند هم باشند و در یک مسیر طی طریق کنند. بهر حال......

جوانان عاشق و مشتاق و البته ناآگاه خوانندگی دارند جلوی کارشناسان تست آواز میدهند تا در نهایت برسند خدمت خانم گوگوش برای دست بوسی و مسابقه ی خواندن. در میانشان بانویی میانسال نیز بُر خورده است, چیزی در مایه های وصله ی ناجور با هیبتی ناجور. حالا اینها اصلا مهم و هدفم نیست .چیزی که میخواهم بگویم این است که وقتی از ایشان در مورد این اسطوره و بت پوشالی میپرسند , ایشان با وقاحت تمام خود را نماینده ی زنان ایرانی و ملت ایران معرفی کرده و عشقشان را از جانب زنان ایران به هنر و صدای ایشان ابلاغ میکنند و کاملا واضح و مبرهن است که ایشان دچار غلط بسیار بسیار  زیادی شدند, زیرا ایشان نماینده ی کثیری از زنان ایران نبوده و نیستند و نخواهند بود . این بانوی خود شیفته حق جمع بستن علائق و سلائقِ گمراه و شخصی خود و منصوب کردن آن به زنان نجیب و مومن ایرانی را نداشتند. خدا را شکر که در همان مرحله ی اول اوت شدند والا معلوم نبود ایشان چه بر سر حیثیت زنان داخل ایران میاورد.!

حالا خطابم به شماست خانم نا محترمِ عاشقِ گوگوش: هنرمند محبوب شما از دیدِ کثیری از زنان ایرانی یک زن معلوم الحال و خود فروخته روحی و جسمی ست که  بالاخره تار و پودش را با بردگی و بندگی صهیونیسم گره زد و وارد بازی شبکه ی صهیونیستی من و تو شد تا انتقامِ کهنه ی  زندگی 20 ساله یا بقولی حبسش در وطن را از نسلی بگیرد که در واقع همسن نوه هایش هستند. حال شما به نمایندگی از ما زنان ایران او را میستایید و زبان گویای ما می شوید؟! خیر خانم....ایشان برای ما نه تنها بت و شاه ماهی صدای ایران و هنرمند نیست که برده ای گمراه و آدمی با آلودگی های فکری و .... است که علم شده است تا جوانان ناآگاه و احساساتی ما را به بیراهه ببرد و شما خیلی خیلی بیجا و بیخود کردید که نام زنان شریف ایران را به عنوان نماینده شان بردید. خواهشا زین پس افکار و امیالِ سیاه خودتان را از قول خودتان با هم پالگی هاتان به خورد دوست و آشنا و دوربین گزارشگر دهید و به دنبال رقص و آواز و غفلت خود باشید تا سر آمدن وقتی معین برای همگی مان, و یقینا طبق آیات شریف قرآن شما از غافلین نوشته شده اید. تمام

برای متبرک کردن این پست میخواهم چند آیه از قرآن شریف و عزیزم بیاورم .آیاتی که برایم خیلی خاصند و من بسیار دوستشان دارم. مطمئنا حق کلام ادا خواهد شد. 

خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ عظِیمٌ .خداوند بر دلهاى آنان و بر شنوایى ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پرده‏اى است و آنان را عذابى دردناک است.7    

فِی قُلُوبِهِم مَّرَضٌ فَزَادَهُمُ اللّهُ مَرَضًا وَلَهُم عَذَابٌ أَلِیمٌ بِمَا کَانُوا یَکْذِبُونَ .در دلهایشان مرضى است و خدا بر مرضشان افزود و به سزاى آنچه به دروغ مى گفتند عذابى دردناک در پیش خواهند داشت.10

وَإِذَا قِیلَ لَهُمْ لاَ تُفْسِدُواْ فِی الأَرْضِ قَالُواْ إِنَّمَا نَحْنُ مُصْلِحُونَ.و چون به آنان گفته شود در زمین فساد مکنید مى‏گویند ما خود اصلاحگریم.11  

صُمٌّ بُکْمٌ عُمْیٌ فَهُمْ لاَ یَرْجِعُونَ. آنها کرند, لالند, کورند. بنابراین به راه نمیابند. 18 

و.... صدق الله علی العظیم.

پ ن : سوره بقره یکی از زیباترین سوره ها در باب یهود و فتنه ی یهود است که اگر همراه با تفسیر بخوانید کولاکی در ذهنتان به پا میشود. 

پ ن : فردا روز خاصی ست برای من. تقاضامندم دعا کنید که بشود . که اگر بشود , یعنی که اگر برایم مقرر شود یکی از درخواست های معنوی ام که در مقابل کعبه از معبودم تقاضا کردم برآورده میشود.(انشاالله) اگر هم نشد راضی ام به رضای او که حکیم است و دانا.

پ ن : روزی در وبلاگ قدیمی ام در باب خانم گوگوش و اهانت ایشان به مردم ایران مطلبی نوشتم که مواجه شدم با حملاتی شدید. آن پست پر کامنت ترین پست دوران وبلاگ داری ام بود و نیز بیشترین حد فحش خوری ی عمرم. اما مرا باکی نیست. فحش به خاطر دینم هم لذیذ است. پس منتظر ناسزا هستم. (البته وبلاگ قدیم پر خواننده بود نه مثل اینجا که تنهایی و آرامشم را در آن سپری میکنم.)

پ ن : دوستان عزیزی که تقاضای دوستی ارسال میکنند, چرا نظر نه ؟! چرا فقط پیام رسان ؟ در شرح حالم نوشته ام که پیام رسانی نمیکنم و پیام ها را نیز نمیخوانم.مرا ببخشید که ردتان میکنم. البته این دلیل نفی اشخاص مهربان و فهیمی که لطف دارند و برایم پیام دوستی ارسال میکنند نیست. اما من حضور عمیق میخواهم. حتی اگر یک نفر باشد مطئمن باشد که تاییدش خواهم کرد یا خودم تقاضای دوستی در پیام رسان و پیوند در وبلاگ را ارسال خواهم کرد.لطفا مرا درک کنید و ...سپاسگزارم.

پ ن : این پست را روی دیوار فیس بوکشان قرار خواهم داد . 

او اینجاست. 

 



::: پنج شنبه 90/6/24::: ساعت 11:0 صبح


یا لطیف

اینروزها خیلی دلتنگم. خیلی. علت؟ نمیدانم! یا شاید هم میدانم, نمیدانم! 

وقتی سعی در یافتن علت دارم میرسم به یک سال اخیرِ عمر و زندگی ام. از زمانی که دست و پا شکسته آغاز کردم به خواندن مفهومی قرآن یعنی تفسیر آن. زیرا دیگر معنای لغوی کتاب الهی برایم کم و نارسا بود. به طبعِ آن کتب دیگر نیاز بود, با همان ارتباط موضوعی. کتاب روی کتاب آمد و این شد که دایره ی ارتباطم با دنیا تنگ و تنگ تر شد. و هر چه بر انقباض مدار دنیایم افزوده شد , آدم های زیادی از دایره ی زندگی ام بیرون افتادند. در قبالش آموخته هایم افزوده شد. آموزه هایی از حقیقت و واقعیت. ( یقینا همان که در پی اش بودم.) مطمئن شدم که قدرت و توان مقابله با پلیدی ها و پلشتی های دنیای مادی ی پیرامونم را ندارم. برای همین فرو رفتم در لاکِ تنهایی ی خود تا روح و روانم را , و شاید جسمم را از تیررس حملات و ضربات دنیای مادی و فانی برهانم. آخر مرا با دنیا چه کار.!؟ هر انسان عاقل و احتمالا نا عاقلی میداند که آگاهی مرتبه ی بزرگ و زیبایی ست , زیبا نه برای چشم و ابرویش که مقام و ومنزلتش. اما....یقینا فقط آگاهان می رسند به این معرفت. آنهم اگر معرفت الهی باشد مسئولیت سختی را بر گرده ات مینشاند. 

چند ماه پیش بطور اتفاقی به روحانی جوانی برخوردم که خانواده ی مرا می شناخت.صحبت از دنیا و مسائل مادی شد. گفتم : مدت هاست در خانه ام را به روی دنیای دون بسته ام و با روحم زندگی میکنم.(همراه توضیحی که بعداً در همین پست مینویسم)  او کاملا حرف مرا درک کرد و داستان واقعی دوست صمیمی اش را برایم اینطور نقل کرد.

دوست وی خواب میبیند که همه ی انسان ها در صحرای محشر حاضرند و مردم در صف های طویل برای رسیدگی به اعمال ایستاده اند. او خوشحال و خرسند از اینکه نفر اول صفیست مواجه میشود با مأمور رسیدگی به آن صف که گردنش را میگیرد و به طرفه العینی می اندازتش ته صف. (منظور صف های محشری ست نه 50 نفر آدم ) او چون خودش را محق میدیده مجددا به اول صف مراجعه میکند ولی باز مأمور همان عمل را انجام میدهد. وی برای بار سوم به طرف اول صف میدود و باز یقه گیری. اما قبل از اینکه پرت شود سوال میکند : چرا منو ته صف میندازید؟ من که از همه زودتر پای میزان حاضر بودم. ! و پاسخ میشنود : تو باید بمانی برای آخر کار. چون حسابرسی به اعمال تو سخت است. میپرسد چرا ؟ میشنود : تو جزء کسانی بودی که علم و آگاهی داشتی ولی در اعمالت کوتاهی کردی, برای همین آگاهی و کوتاهی باید سخت پاسخ گو باشی و .......ته صف. آن طلبه ی عزیز میدانید چه کرد ؟ مدتی بعد از این خواب کلاس و لباس را بوسید و رفت پی شغل آزاد. تنها به این دلیل که آگاهی مسئولیت میاورد, آنهم اگر الهی باشد و حسابرسی دانایان بسی سنگین است. 

پ ن : این پست ادامه دارد. چون از طویل نویسی و طویل خوانی بیزارم ترجیح میدهم حرف هایم را در دو قسمت بنویسم تا شخصی به واسطه خواندن آزرده نشود.انشاالله اگرعمری بود چند روز دیگر ادامه میدهم تا برسم به خودم .زیرا اینها را که نوشتم همه مقدمه ای بود بر دلتنگی ام.

پ ن : برای حسن ختام خواستم آیه ای از قرآن عزیز بنویسم. قرآن کنار دستم را باز کردم و این آیه آمد...بگو: پروردگارِ ما همه ما را جمع میکند, سپس در میان ما بحق داوری مینماید. و صفوف مجرمان را از نیکوکاران جدا میسازد. و اوست داور آگاه. سوره سبا- آیه 26

پ ن : لا اله الا الله.....مبهوت مانده ام. ماه هاست یقین کرده ام که قرآن زنده و شنواست. چون وقتی بوسیدم و سلامش دادم ,خواستم آیه ای در خور مطلبم نشان دهد . این بار اول و دومی نیست که این اتفاق برایم میافتد. از وقتی با قرآن مانوس شدم اعجاز آن را به وضوح در روح و جانم میبینم.

 او اینجاست. 

 



::: جمعه 90/6/18::: ساعت 8:45 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 1
بازدید دیروز: 20
کل بازدید :61741
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<