سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

یک ماه پیش : چاقو تیز کنی با کارایی جالب میبینم و خریداری میکنم. از آن به بعد چاقوهای آشپزخانه در حد تیغ های بیستوری عمل میکند ,که اگر غافل شوی شاهرگت را زده ای.

دو هفته پیش : از همان چاقو تیزکن ها برای جهزیه ی دخترم خریداری میکنم . این وسیله ی کارآمد تنها قطعه تهیه شده از جهزیه ی دخترم است .

یک هفته پیش : دخترم در هنگام پوست کندن سیب زمینی : وای مامان .... عجب چاقوی باحالی !!

من : راستی برایت چاقو تیز کن خریده ام .

دخترم : برای چه ؟!

من : برای جهزیه ات . دخترم : آهان ن ن...کسری جهزیه ام فقط همین بود .!!!   بلبلبلو مگر اینکه این جاقو تیز کن بخت ما را باز کند .

و من : وااااای

دخترم : چاقو تیز کن را میبرد و در اتاقش داخل کتابخانه اش دکور میکند .

4 روز پیش : خانمی دخترم را در بیمارستان میبیند و بدو بدو پله ها را دنبالش دو تا یکی میکند . به زور و ضرب زبان بازی شماره ی منزلمان را میگیرد .

همان شب : مادر آقا داماد ساعت 11 شب زنگ میزند و تا 1 بامداد سوالات شب اول قبر را از من میپرسد . این سوالات شامل تمامی زنده ها و مرده ها , تحصیل کرده ها و شغل آزادی ها , نمازخوان ها و نخوان ها , با حجاب ها و بی حجاب ها , با هوش ها و کودن ها , مونگل ها و مریض ها , معتادین و زندانیان و خلاف کاران احتمالی فامیل بنده و همسرم است. این وسط تنها حرفی که زده نمیشود دخترم ,  نجابت و ایمانش است و از آنجایی هم که گردن این بنده ی حقیر از مو باریک تر است به تمامی سوالات صادقانه پاسخ میدهم اما بی تجربه تر از آنم که پاسخ سوالی را از زبان آن علیا مخدره بیرون بکشم.

دو شب پیش : خواب بودم که با صدای اس ام اس های موبایلم بیدار شدم . کورمال کورمال دست میاندازم و موبایلم را باز میکنم . 25 اس ام اس .به سختی مشغول خواندن میشوم . در حین خواندن, هنوز  اس ام اس ها  در حال آمدنند .

پسر یکی از آشنایان است که ساعت 1 بامداد به سرش افتاده شانسش در باب خواستگاری از دخترم را امتحان کند . میگوید : فردا عازم اعتکافم . میخواستم قبل از رفتن ببینم آیا میتوانم به دختر شماامید داشته باشم یا نه !؟

من و ساعت 3 بامداد : خیر امیدی نیست .

من در دیروز و امروز : در شگفتم از چاقو تیز کنی که اینطور بخت را باز میکند . به گمانم رفتن دخترم به خانه ی بخت تا ماه دیگر حتمیست .

او اینجاست. 



::: جمعه 90/3/27::: ساعت 10:51 عصر


یا لطیف

مرد مسلمانی شخص کافری را به اسلام دعوت نمود.آنگاه به او گفت اسلام دارای برنامه یی است که باید از اذان صبح مسلمانان به مسجد بروند و با هم به جماعت نماز بخوانند. پس با هم به مسجد رفته و نماز خواندند.اما هنگامیکه شخص تازه مسلمان خواست به خانه برگردد و به دنبال کار خود برود به او گفت: قدری قران و تغقیبات مربوطه را بخوان و عجله برای رفتن مکن تا با وضع مسلمانان آشنا گردی و از احکام آگاه شوی و بالاخره تا ظهر او را نگهداشت و مانع رقتن او به دنبال کار شد. سپس به او گفت: اکنون که تا این ساعت مانده ای نماز ظهری در اسلام مقرر است آنرا هم بخوان تا وظیفه ی خود را انجام داده باشی. پس از خواندن نماز ظهر همینکه خواست از مسجد خارج گردد رفیقش گفت: چیزی نمانده که وقت اذان عصر برسد و تو در رفتن شتاب مکن و بالاخره با هر بیانی بود او را تا انجام فریضه ی عشا در مسجد نگهداشت و پس از اقامه نماز عشا به وی اجازه داد تا به خانه برگردد. آن مرد تازه مسلمان با شکم گرسنه و خسته از ماندن در مسجد, وامانده از کار و شغلی , با دستان خالی از وسائل زندگی زن و فرزند به خانه برگشت. فردا صبح که آن مرد مسلمان ساده لوح و بی توجه به گرفتاری های زندگی تازه مسلمان و ظرفیت روحی او به در خانه ی او رفت تا وی را به مسجد ببرد.همین که در خانه را کوبید و از او خواست بیرون بیاید مرد تازه مسلمان پاسخ داد:


من از اینکه مسلمان باشم و با تو به مسجد بیایم معذورم و این دینی که تو داری و میخواهی من هم پیرو آن باشم مشتری بیکار و بدون عائله میخواهد که حاجتی هم به غذا و خوراک و استراحت نداشته باشد. و بدین ترتیب با تحمیل چنین برنانه ی حساب نشده شخص تازه مسلمان از اسلام خارج و برای همیشه با آن خداحافطی نمود و رفت. ***


همین دیگر منظورم خیلی واضح و مبرهن است.اول از همه هم با خودت هستم قمر. نرمش و ملایمت همراه با ظرفیت سنجی و ملاطفت در دین حرف اول را میزند. همه که مثل تو پوست کلفت نیستند.

 

*** : برگرفته از کتاب گناه زبان

او اینجاست. 



::: چهارشنبه 90/3/25::: ساعت 6:24 عصر


یا لطیف

خودم را نمی بخشم به خاطر خطایی که چندی پیش از من سر زد. یکی از همان زمان هایی که جهالت بر من مستولی شد ناخواسته حماقتی کردم که بابت آن چند ماهی ست روحم در عذابیستالیم. وارد مغازه ی موبایل فروشی میشوم تا بابت قطعه ای سوالی بپرسم. 2 پسر جوان به عنوان فروشنده پشت پیشخوان و دو دختر با وضعی اسفناک روی صندلی روبروی آنها لمیده اند. تا دقایقی محل من نمیگذارند .انگار نه انگار که مشتری وارد مغازه شده . بالاخره خودم پیشقدم میشوم و سوالم را میپرسم . پسر بی تفاوت پاسخم را میدهد .در همین حین یکی از دخترها که تقریبا چیزی به سر ندارد و موهای زرد بد رنگش چشمانم را میزد پقی میزند زیر خنده و با تمسخر به من نگاه میکند , بعد ادامه ی خنده را رو به پسرها میبرد . عصبانی میشوم و رو به دختر میگویم : آشغالِ کثافت, و از مغازهبیرون میایم . پیش خودم تصور میکنم که مقابل دوستانش چه خوب خرد شد و دلم قنج میرود و میگویم نوش جانش. حیف که بد دهان نیستم والا لایق رکیک ترین واژه ها بود.

حالا مدتیست عمل ناشایستم در ذهنم جولان بدی میدهد , عذاب وجدان گریبانم را گرفته و رهایم نمیکند. آنروز او مرا که نماد اسلام بودم به سخره گرفت و من او که نماد شیطان بود را . در صورتی که این رسم مسلمانی ,که من , مدعی اش هستم نبوده و نیست . او به مذهبِ من حمله ور شد و من به پوشش او , و این عادلانه نبود . من باید خشم خود را فرو مینشاندم , نه برای خود که برای آبروی اسلام . من اجازه یا به واقع حق نداشتم حیثیت دین و دینی ها را به خاطر احساس زود گذر خودم متزلزل کنم و ذهنیت بد آنها به اسلام را بدتر از بد کنم.

حالا من, تا حدی در اسلام گریزی 4 انسانِ ناآگاه از حقیقت ,که در سنین پر هیجان جوانی هستند سهیمم. قطعاً خودم را نخواهم بخشید تا زمانیکه جبران مافات کنم. از طرفی, خرسندم که این ماجراپیامدِخوبِ توجه به اعمالم را برایم به همراه داشت. زیرا آموختم که من نماد اسلام عزیز هستم که پیامبرش پیامبر رحمت بود و آموزه اش رحمت الهی و اخلاق انسانی .همان پیامبری که دین رحمت رابین خشن ترین آدمیان ترویج داد و ........................................... قطعا مِن بعد به نقسم سخت خواهم گرفت و بدترین اهانت های جاهلانه را با خوشرویی پاسخ خواهم داد انشاالله.

 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلى‏ مُحَمَّدٍ  

از گناه من در گذر ای خدایی که رحمت را بر خود واجب و مقدم بر خشمت فرمودی .**

**= خداوند در آیه ای فرموده اند که من رحمت را بر خودم واجب کردم.

او اینجاست. 



::: سه شنبه 90/3/24::: ساعت 8:53 عصر


یا لطیف

دخترم در سنین خردسالی بود. با خوشحالی نزد من آمد و گفت: بانوی مهربانی را دیده که او را مورد مهر قرار داده. دخترکم دست مرا گرفته بود و با اصرار به دنبال خود میکشید و دوست داشت آن بانو را به من نشان دهد. وقتی مسافتی را طی کردیم به تک اتاقی رسیدیم که ورودی نیمه باز و بسیار زیبایی داشت. دخترم با سرخوشی ی کودکانه اش در حال رفتن به داخل بود که مانع اش شدم و به او یاد دادم که باید برای ورود در بزند. آنگاه او با زبانی شیرین بانو را صدا زد. از درون خانه صدای لطیف و آهسته ای آمد که : کمی درنگ کنید تا سرم را بپوشانم . لحظه ای بعد بانوی ظریف اندامی که پوشش نقره ای به سر داشت بیرون آمد و مقابل ما ایستاد . همان دم ندایی در درونم زمزمه کرد. زانو بزن, او مریم (س)است. در مقابلش زانو زدم و گفتم: بانو اجازه هست دست شما را ببوسم. بانو دست کوچکش را به طرفم آورد و من بوسه ی آرامی بر پشت دستش زدم. بابت شیطنت دخترم از ایشان عذر خواهی کردم , ایشان با لبخند پاسخ دادند که: ایرادی ندارد خصوصا که دختر شماست. گزارش کسانی که در راه خدا تلاش میکنند به ما می رسد. چشم امید همه ی ما به امت محمد (ص) است. شرمگین برای بار دوم خواهش کردم دستشان را ببوسم.بانو دستشان را جلو آوردند و وقتی لبانم را بر دستشان نهادم ..... چشم باز کردم .... و برای ساعتی خیره بودم به سقف اتاق .

پ ن : این خواب امروز صبحم بود .  پ ن: 4 روزی دور از خانه بودم. این چند روز تمام حرف من فقط خداوند بود و تعالیم قرآن برای جوانی که مشتاقانه به حرف هایم گوش میداد. من از سخن خسته میشدمُ او تشنه تر . پ ن : نمیدانم که ام... چه ام ... کجایم .... چه کار میکنم ... خداوندا من فقط تو را میبینم.

او اینجاست. 

 



::: شنبه 90/3/21::: ساعت 7:12 عصر


 یا لطیف

بنشسته ام من بر درت تا بوک برجوشد وفا  * باشد که بگشایی دری گویی که برخیز اندرآ

غرقست جانم بر درت در بوی مشک و عنبرت * ای صد هزاران مرحمت بر روی خوبت دایما

ماییم مست و سرگران فارغ ز کار دیگران * عالم اگر برهم رود عشق تو را بادا بقا

عشق تو کف برهم زند صد عالم دیگر کند * صد قرن نو پیدا شود بیرون ز افلاک و خل

 
 
پروردگارم , میدانی که چقدر دلم میخواست اینروز را دریابم. اما حالا که میگویند الاعمال بنیات, من هم یقین دارمُ دل خوش میدارم به مقبولی اعمالی که یک سال بود منتظرش بودم ولی به نوعی از دست دادم. و راضی ام به قَدَری که برایم در نظر گرفتی. رحمت ماه اَصَب را از این بنده ی حقیرت دریغ نفرما که به بخشایشت امیدوارست .منزه است آن خدایی که تنزیه و تسبیح جز برای او شایسته نیست. برای توست ستایش اگر پیرویت کنم و تو حجت و برهان بر من داری اگر نافرمانیت کنم و أستغفر الله وأتوب إلیه .

 اولین چله نشینی ام چند روز پیش به اتمام رسید و اینک با توکل به ذات اقدس اله وارد دومین چله نشینی ام شدم. چله ای که با رجب آغاز شود به واقع چله ای پر خیر و برکت خواهد بود و من بی اندازه امید بسته ام به این ماه و ماه های بعدش تا به مدد رحمت و مغفرتی که در این ماه شامل بندگان خواهد شد ار کدورت هایی که روحم را احاطه ساخته رها شوم و نور را وارد جانم کنم که نور اوست .اعتراف میکنم که چله ی اولم را قصور داشتم ... میدانم .! آدمم و خاطی. و از آنجایی که خطا در سنین من قبح بیشتری دارد , شرمساری مضاعفی نصیبم میکند . لذا برآنم تا با سختگیری جدی تری روح را به سر منزل مقصود برسانم که آرام جان آنجاست.

إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَةُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِی کُنتُمْ تُوعَدُونَ.صافات 30 بی تردید آنان که گفتند: پروردگار ما الله است و پایداری ورزیدند فرشتگان برآنان نازل میشوند که مترسید و غمگین مباشید ، شما را به بهشتی که وعده داده بودند بشارت است.

 امروز ما مهمان تو مست رخ خندان تو  * چون نام رویت می برم دل می رود والله ز جا

کو بام غیر بام تو کو نام غیر نام تو  * کو جام غیر جام تو ای ساقی شیرین ادا

 در روایات خوانده ام : اگر کسی دو عفت نداشته باشدشکست خواهد خورد (منظور شکست معنوی است) که عفة البطن و عفه الفرج نام گرفته اند ، منظور مقاومت در برابر شکم و مقاومت در برابر هوس است .منظورِ واضح ترم این است که, در نظرم بود از اول ماه رجب روزه بگیرم و اگر اراده ای بود با فطر پایانش دهم. و این برای من یعنی یک نبرد تن به تن و نفسگیر با نفس سرکشِ خود, یک مبارزه ی رسمی با همو که بخاطر خروح از بین بردگانش و پیوستن به خیل بندگانِ انشالله خاشعِ خداوند عزیز و حکیم چشم دیدنم را ندارد و مدتی ست حملاتی بس سهمگین نثارم میکند. اما اگر او دشمن من است و قسم خورده ست باید بداند که من هم دشمن اویمُ قسم خورده ام .میدانم سخت خواهد بود. اما گذر از این سختی در قبال رضایت و خشنودی ی معبودم لذت بخش خواهد بود. برای این سفر سخت زاد و توشه ام عشق استُ معرفت و از نماز و صبر کمک خواهم گرفت و صد البته از قرآن عزیز که واژه واژه اش روحم را صیقل میدهد. وَاسْتَعِینُواْ بِالصَّبْرِ وَالصَّلاَةِ وَإِنَّهَا لَکَبِیرَةٌ إِلاَّ عَلَى الْخَاشِعِینَ. از صبر و نماز یاری جوئید و با استقامت و کنترل هوسهای درونی و توجه به او نیرو بگیرید, این کار جز برای خاشعان گران است. آرزویم این است که به آنجایی برسم که از این دنیا دیگر چیزی را حس نکنم زیرا هر چه هست اوست...اوست...اوست.

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان  * کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت * فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان * گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

 

پی نوشت ها:
پ.ن 1 : بد نیست این مطلب را که دیروز آموختم را خیلی کوتاه پی نوشت کنم. دیروز در برنامه های پرسش و پاسخ اعتقادی شخصی از دوسر بودن شمشیر امام علی سوال کرد که چگونه وارد غلاف میشده. پاسخ کارشناس این بود. شمشیر ایشان دو سر و دو نیش نبوده. ذو یعنی دارنده و فقار یعنی شیار.شمشیر امام دارای شیارهایی بوده برای کاربرد بهتر شمشیر.پ.ن 2:امکان دارد به این پست مطلب اضافه کنم.پ.ن 3: محبت کرده برای این بنده ی حقیر دعا بفرمایید که دعای دیگری بر دیگری زودتر مستجاب میشود, انشالله.پ.ن 4: این پست قرار بود ساعت ها پیش منتشر شود...ولی نشد.ایمان دارم این پست باید توسط کسی خوانده شود که قرار است و قَدَر. پ.ن5 : بالاخره بعد از ماه ها صدای اذان را از گلدسته ها شنیدیدم.دلمان لک ک ک ک زده بوده .

او اینجاست. 

 



::: یکشنبه 90/3/15::: ساعت 3:48 صبح


 یا لطیف

دخترک مانتوی جذب و کوتاه را به همراه شلوار لوله تفنگی به تن میکند. ملاحت صورتش را زیر پوششی از رنگ و لعاب پنهان میکند. موهای زردش را هم پوش میدهد و حالت آشفته ای به آن میدهد. یک نوار باریک را با نفرت روی سر میگذارد و راهی میشود . زیر لب هم هر چه ناسزاست نثار آن پارچه ی روی سر میکند. مینشیند گوشه قهوه خانه (شما بخوانید کافی شاپ ) و دود قلیان را با غیظ به درون میکشد بلکه درونش خنک شود از این همه قید و بندی که اسیرش است. لب که باز میکند مینالد. دلش ازادی میخواهد. میپرسی: آزادی نداری؟ میگوید: اصلا.! میپرسی: از آزادی چه میخواهی: میگوید: آزادی پوشش.! (مانده ام در عجب که اگر همان آزادی دلخواه را داشت با چه پوششی میزیست ) میپرسی: دیگر چه؟ میگوید: ارتباط آزاد و تفریح و چه و چه و چه...!!! سر دلش که باز میشود یورش میبرد به اسلام و پوشش اجباری ی آن, و به رخ میکشد  2500 سال پادشاهی ایران باستان را. طفلک دخترک که خیلی چیزها را نمیداند. و یا نمیگذارند تا بداند.

تا آنجا که من در کتابهای مربوطه خوانده ام در ایران باستان و در میان قورم یهود و احتمالا در هند حجاب وجود داشته و از آنچه در اسلام آمده سختر بوده است . ویل دورانت راجع به قوم یهود مینویسد: اگر زنی به نقص قانون یهود میپرداخت مثلا چنانکه بی آنکه چیزی بر سر داشت به میان مردم میرفت و یا در شارع عام نخ میرشت یا با هر سنخی از مردان دردُدل میکرد یا صدایش آنقدر بلند بود که چون در خانه تکلم میکرد همسایه اش میشنید در آن صورت مرد حق داشت بدون پرداخت مهریه طلاقش دهد. علیهذا حجابی که در قوم یهود بوده از حجاب اسلامی بسی سختر و مشکلتر بوده.  پس از داریوش مقام زن مخصوصا در طبقه ثروتمندان تنزل پیدا کرد زیرا زنان طبقات بالا جرآت آنرا نداشتند که جز با تخت روان روپوش دار از خانه بیرون بیایند و هرگز حق نداشتند هیچ مردی ولو پدر و برادرشان را ببینند و پدران و برادران به زن شوهردار نامحرم شمرده میشدند. در نقش های ایران باستان هم هیچ صورت زنی دیده نمیشود و ملاحظه میفرمایید حجاب سخت و شدیدی در ایران باستان حکمفرما بوده است. در آن زمان داشتن متعه بلامانع بود.این متعه ها مانند معشوقه های یونانی آزاد بودند که در میان مردم ظاهر و در ضیافت مردان حاضر شوند اما زنان قانونی در اندرون خانه نگهداری میشدند. این رسم دیرین ایرانی به اسلام منتقل شد.و............

کاش دختران و زنان میدانستند که سرشت زن آسیب پذیر است و سرشت مرد آسیب زن. کاش دختران و زنان میدانستند که پوشش مصونیت است نه محدودیت. کاش دختران و زنان میدانستند که خداوند زن را دوست میداشت که دستور پوشش به او داد. کاش دختران و زنان میدانستند که اسلام مدافع آنهاست وقتی اجازه میدهد در قبال کار خانه و بچه داری از مردانشان مزد بخواهند . کاش دختران و زنان خیلی چیزها را میدانستند تا به مفهوم واقعی آزادی پی میبردند.

پ ن: خطوط قهوه ای نگارشی ست از کتاب حجاب شهید مطهری که این حقیر خواندنش را به زنان و مردان توصیه میکنم .

او اینجاست. 

 



::: پنج شنبه 90/3/12::: ساعت 4:11 عصر


یا لطیف

آرام ترین و ملکوتی ترین جای خانه ام که قادرم ساعت ها آنجا بنشینم و متوجه زمان نشوم سجاده ی نمازم است با قرانی روی رحل و پارچه ی سپیدِ کوچکی , مخصوص اشک هایم .


طبق معمول همیشه رادیو روشن است , اذان می گویند . وضو میگیرم , میخواهم به طرف سجاده ام بروم که صدای اذان مسجدِ انتهای کوچه مرا متوجه خود میکند. چادر سپید را به چادر سیاه تبدیل میکنم و به طرف مسجد هروله میکنم. مواجه میشوم با صفوف درهم و برهم و فاصله دار با بچه های ریز و درشتی ما بینِ زنان. میروم و گوشه ای می ایستم . قد قامت میدهند اما زنان هنوز درگیر جا به جایی اند . نماز شروع میشود و بانوی جلوتر هنوز نیت نکرده و من همچنان منتظرم که مواجه میشوم با اتمام حمد. نیتم را میکنم و متصل میشوم به نماز. خانم سمت چپی خیلی بلند نماز میخواند ...حواسم به خواندن او میرود..سعی میکنم نشنوم و تمرکز کنم روی نماز خودم و امام ...در رکعت سوم موبایل بانوی سمت چپی که دقیقا کنار مهرش گذاشته زنگ میخورد , آنهم به همراه ویبره و نورهای رنگارنگ...حواسم میرود به بازی نورها... باز به سختی تمرکز میکنم به نمازم...برای منی که آرام و با لذت نماز می خوانم سخت است خودم را هماهنگ امام و مأمومی کنم که تند تند نماز میخوانند . اما مسجد است دیگر.


نماز مغرب تمام میشود . همان بانوی سمت راستی قبول باشیدی میگوید و من برای جواب مقداری صورتم را به طرفش برمیگردانم که نگاه سنگینی به من میاندازد. تحمل زبانش به دقیقه هم نمیرسد. میپرسد شما خانم فلانی نیستید ؟ میگویم : بله ...دقیقا همانم . میگوید : 12 سال پیش سفر عمره با هم بودیم و هرگز صحنه ای را که به کعبه چسبیده بودید را فراموش نمیکنم.بهت زده سکوت میکنم زیرا ذهن من همسفری را به یاد نمیآورد. سرم را پائین میاندازم , اشکم بی اختیار میچکد. یاد حج واجب چند ماه پیش خودم میافتم که داغ چسبیدن به کعبه اش تا ابد به دلم ماند. مشغول ذکر تسبیحات میشوم و میخواهم آیة الکرسی بخوانم که قد قامت میدهند . مقداری زود بود ولی باید مطیع بود. وقتی نیت میکردم دیدم دو بانویی را که خوردنی بین نمازگزاران تقسیم میکردند . ظاهرا آنها هم از شروع زود هنگام نماز غافلگیر شده اند. ولی بی خیالِ نماز و صف و جماعت که دیگر مشغول نمازند همچنان دولا و راست شده و چیزی را جلوی پای نمازگزار میگذارند. در رکعت دوم بودم که نوبت به یک دانه خرمای من رسید . بانو خرما را روی فرش دقیقا کنار مهرم گذاشت و رفت برای خرمای نفر بعد. وقتی برای سجده رفتم خرما را برداشتم و کنارتر گذاشتم , اما پای بانوی جلوتر به آن مالید. سجده میکنم و هنگام برخاستن بار دیگر خرما را جا به جا میکنم. انگشتانم حسابی به هم میچسبد و میمالد به چادر و لباسم.. در رکعت سومم , مجبور میشوم آرام انگشتانم را داخل دهان تر کنم تا بلکه در سجده دچار وضع اسفناک دیگری نشوم. اما همچنان درگیر آن خرما میشوم و مجبور میشوم دست مویی و پرزی ام را مشت کنم . (تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل) نماز را با حواس پرتی بسیاررررررر زیاددددددددد تمام مکینم و صلواتی نثار بانوی دوم میکنم که شکلات را کنار مهرم کذاشته بود . 

میخواهم تعقیبات نماز را دنبال کنم . بانوی سمت راستم ....همو که همسفرم بود رو به من کرده میگوید: دختر خوب سراغ ندارید ؟!!!! میگویم : نه متاسفانه . ادامه میدهد و میدهد و چون با جواب های سرد من مواجه میشود اینبار میگوید: زعفران نمیخواهی ؟ زعفران خوب دارم .و.............................!

وقتی به خانه برمیگشتم عذاب وجدانِ بدی داشتم برای آن مدل نمازی که مجبور شدم بخوانم و به خانه که رسیدم عهد کردم دیگر برای نماز به مسجد نروم . نمازهای عاشقانه ی من گوشه ی دنج خانه ام صفایی دارد که هرگز نمیتوانم جای دیگری آنرا تکرار کنم.

پ.ن : یادمان باشد یکی از اصول رفتن به مسجد این است که حرف دنیایی نزنیم.

او اینجاست. 




::: شنبه 90/3/7::: ساعت 10:21 عصر


 یا لطیف

اینروزها که میاید دلش بدجورهوایی میشودُ هوای مهربانی میکند. اینروزها که میاید دلش بدجور تنگ میشودُ آغوشی تنگ می خواهد. اینروزها که میاید دلش بدجور داغ میشودُ داغ دلش تازه. اینروزها که میاید احساس میکند هنوز بچه استُ دلش گریه میخواهد و زانوان زنی که سربر آن بگذارد تا با نوازش موهایش آرام شود. اینروزها او به یاد میاورد آن دختر بچه ای را که درآغوش زنان به دنبال محبت میگشت و فکر میکرد به تعداد زنانی که به آغوششان پناهنده میشود مادر دارد. اینروزها او به یاد میاورد دختر نوجوانی را که آرزو داشت مادری عاریه حتی به نام نامادری داشته باشد. اینروزها او به یاد میاورد دختر جوانی را که میترسید و نمیدانست چگونه بزرگ شود, اما بزرگ شد و شد زنی به نام مادر که همیشه کم داشتش. 

آن دخترِ تنها و ترسو, اینروزها زنی ست که وقتی فرزندانش مادر خطابش میکنند روحش پرواز میکند. اینروزها او زنی ست که دنیا را برای فرزندانش میخواهد و دنیا بدون آنها برایش یعنی پوچ. اینروزها او زنی ست که وجودش بسته ست به وجود فرزندانش و بدون آنها زندگی برایش یعنی هیچ  . اینروزها او زنی ست که مهر مادری را نچشیده و نمیداند چه طعمی دارد اما یقین دارد که خوش طعم استُ گوارا و دوست دارد این طعم دلچسب را به فرزندانش بچشاند. اینروزها او هنوز دنبال زنی میگردد که مادر خطابش کند و...دخترم خطاب شود اما میداند این آرزوی محالی ست برایش زیرا مادری نبود تا او دخترم شود.

اینروزها او دلش برای عزیزترین زن زندگی اش که خیلی زود دق مرگ شد تنگ است...تنگِ تنگِ تنگ.

 اینروزها من دلم برای مادر بزرگ عزیزم تنگ است ...تنگِ تنگِ تنگ .

 

او اینجاست. 

 



::: دوشنبه 90/3/2::: ساعت 9:21 صبح


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 21
کل بازدید :62025
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<