سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

مرد مسلمانی شخص کافری را به اسلام دعوت نمود.آنگاه به او گفت اسلام دارای برنامه یی است که باید از اذان صبح مسلمانان به مسجد بروند و با هم به جماعت نماز بخوانند. پس با هم به مسجد رفته و نماز خواندند.اما هنگامیکه شخص تازه مسلمان خواست به خانه برگردد و به دنبال کار خود برود به او گفت: قدری قران و تغقیبات مربوطه را بخوان و عجله برای رفتن مکن تا با وضع مسلمانان آشنا گردی و از احکام آگاه شوی و بالاخره تا ظهر او را نگهداشت و مانع رقتن او به دنبال کار شد. سپس به او گفت: اکنون که تا این ساعت مانده ای نماز ظهری در اسلام مقرر است آنرا هم بخوان تا وظیفه ی خود را انجام داده باشی. پس از خواندن نماز ظهر همینکه خواست از مسجد خارج گردد رفیقش گفت: چیزی نمانده که وقت اذان عصر برسد و تو در رفتن شتاب مکن و بالاخره با هر بیانی بود او را تا انجام فریضه ی عشا در مسجد نگهداشت و پس از اقامه نماز عشا به وی اجازه داد تا به خانه برگردد. آن مرد تازه مسلمان با شکم گرسنه و خسته از ماندن در مسجد, وامانده از کار و شغلی , با دستان خالی از وسائل زندگی زن و فرزند به خانه برگشت. فردا صبح که آن مرد مسلمان ساده لوح و بی توجه به گرفتاری های زندگی تازه مسلمان و ظرفیت روحی او به در خانه ی او رفت تا وی را به مسجد ببرد.همین که در خانه را کوبید و از او خواست بیرون بیاید مرد تازه مسلمان پاسخ داد:


من از اینکه مسلمان باشم و با تو به مسجد بیایم معذورم و این دینی که تو داری و میخواهی من هم پیرو آن باشم مشتری بیکار و بدون عائله میخواهد که حاجتی هم به غذا و خوراک و استراحت نداشته باشد. و بدین ترتیب با تحمیل چنین برنانه ی حساب نشده شخص تازه مسلمان از اسلام خارج و برای همیشه با آن خداحافطی نمود و رفت. ***


همین دیگر منظورم خیلی واضح و مبرهن است.اول از همه هم با خودت هستم قمر. نرمش و ملایمت همراه با ظرفیت سنجی و ملاطفت در دین حرف اول را میزند. همه که مثل تو پوست کلفت نیستند.

 

*** : برگرفته از کتاب گناه زبان

او اینجاست. 



::: چهارشنبه 90/3/25::: ساعت 6:24 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 16
بازدید دیروز: 28
کل بازدید :61736
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<