سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


یا لطیف

دخترم در سنین خردسالی بود. با خوشحالی نزد من آمد و گفت: بانوی مهربانی را دیده که او را مورد مهر قرار داده. دخترکم دست مرا گرفته بود و با اصرار به دنبال خود میکشید و دوست داشت آن بانو را به من نشان دهد. وقتی مسافتی را طی کردیم به تک اتاقی رسیدیم که ورودی نیمه باز و بسیار زیبایی داشت. دخترم با سرخوشی ی کودکانه اش در حال رفتن به داخل بود که مانع اش شدم و به او یاد دادم که باید برای ورود در بزند. آنگاه او با زبانی شیرین بانو را صدا زد. از درون خانه صدای لطیف و آهسته ای آمد که : کمی درنگ کنید تا سرم را بپوشانم . لحظه ای بعد بانوی ظریف اندامی که پوشش نقره ای به سر داشت بیرون آمد و مقابل ما ایستاد . همان دم ندایی در درونم زمزمه کرد. زانو بزن, او مریم (س)است. در مقابلش زانو زدم و گفتم: بانو اجازه هست دست شما را ببوسم. بانو دست کوچکش را به طرفم آورد و من بوسه ی آرامی بر پشت دستش زدم. بابت شیطنت دخترم از ایشان عذر خواهی کردم , ایشان با لبخند پاسخ دادند که: ایرادی ندارد خصوصا که دختر شماست. گزارش کسانی که در راه خدا تلاش میکنند به ما می رسد. چشم امید همه ی ما به امت محمد (ص) است. شرمگین برای بار دوم خواهش کردم دستشان را ببوسم.بانو دستشان را جلو آوردند و وقتی لبانم را بر دستشان نهادم ..... چشم باز کردم .... و برای ساعتی خیره بودم به سقف اتاق .

پ ن : این خواب امروز صبحم بود .  پ ن: 4 روزی دور از خانه بودم. این چند روز تمام حرف من فقط خداوند بود و تعالیم قرآن برای جوانی که مشتاقانه به حرف هایم گوش میداد. من از سخن خسته میشدمُ او تشنه تر . پ ن : نمیدانم که ام... چه ام ... کجایم .... چه کار میکنم ... خداوندا من فقط تو را میبینم.

او اینجاست. 

 



::: شنبه 90/3/21::: ساعت 7:12 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 21
کل بازدید :62027
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<