سفارش تبلیغ
صبا ویژن

یا عشق ادرکنی


 یا لطیف

اینک من نیز متوجه شده ام مسئولیتِ آگاهی سنگین است و یقینا عمل به آگاهی و داشته های روحی در وانفسای مادی سخترین حالت برای انسانی آگاه و معتقد و البته متعهدست. باری ....... ماه مبارک توفیق داشتم تا نگاهی به تفسیر جزء سی قرآن بیاندازم. سُوری که آیاتش بیشتر مربوط است به دگرگونی هر چه در آسمان ها و زمین است , احوالات رستاخیز و آماده شدن بستر زمین برای محشر و ورود انسان از اولین تا به آخرین. اعتراف میکنم توصیفات حتی تا همین اندازه که در قالب کلمات و جملات بیان شده دهشتناک و خارج از حد و توان آدمیست و مسلماً واقعه کوبنده بسی عظیم است. هنگامیکه زمین شدیدا بلرزد و بارهای سنگینش را خارج سازد, و انسان میگوید زمین را چه شده که اینگونه میلرزد؟در آن روز زمین تمام خبرهایش را بازگو میکند.چرا که پروردگارت به او وحی کرده است.زلزله و آن زمان که آسمان از هم شکافته شود و آن زمان که ستارگان پراکنده شود و فرو ریزد و  آن زمان که دریاها به هم پیوسته شود و آن زمان که قبرها زیر و رو شود و مردگان خارج شوند,در آن زمان هر کس میداند آنچه را از پیش فرستاده و آنچه را برای بعد گذاشته است. انفطار

حالا روزها و شب هایم  به تفکر میگذرد, به سنجیدن خودم ,عمر سپری شده ام, نیات و اعمالم, زندگی ام...به اینکه کجاها از خطوط قرمز الهی خارج شده ام و کجاها را در محدوده ی الهی قدم زده ام. به انسان ها هم فکر میکنم.! به آنهایی که میشناسم و حتی نمی شناسم. تمامی دقایقم به تفکر میگذرد.دیگر صرف زمان به بطالت برایم سنگین است. دیگر به راحتی قادر به خندیدن نیستم, دیگر تا لبانم میخواهد به خنده باز شود یاد وحشت آخرت و آنچه در انتظارمان است میافتم, و قسم میخورم که همان دم نه تنها لبخند از چهره ام میگریزد, که غمی هم بر چهره ام مینشیند و تا مدتی با آن درگیرم. حالا دیگر دار و تخته های بی ارزش خانه  ام مرا میخورند. لوازم تزئینی و بی خاصیت خانه آزارم میدهند. و در یک کلام سامانِ خانه ام که روزی تمام فکر و ذکرم بودند مایه ی عذابم شده اند.حالا مینشینم گوشه ای و تسبیح بدست ذکر میگویم و آرام اشک میریزم. دیدگانم که از پس پرده ی اشک به وسائل خانه میافتد به هق هق میافتم و سر به زیر میاندازم و طلب بخشش میکنم. دیدن آنها مرا یاد زمان و هزینه ای میاندازد که برایشان صرف کردم و حالا خوره ای هستند بر جسم و جانِ سوخته ام ,زیرا آنها غل و زنجیرهای اسارت روحم بودند روی زمین, که جای روح زمین پست نیست.

و نمازهایم.....نمازهایم دیدنیست...برای او...او که بندگی اش میکنم.او که مجنونم کرده.او او او.... به مالک یوم الدین که میرسم از شدت بغض و گریه بدنم به رعشه میافتد و راه نفسم بند میاید, آنچنان که قادر به اتمام سوره نیستم. چنان دردی به قلبم هجوم میاورد که یقین میکنم در حال ایست قلبی ام. اینروزها خیلی گرفته ام. نه که غصه ی امور دنیوی را بخورم که بیزارم از این عجوزه ی هزار داماد...نه که افسرده شده ام, که تازه هوشیار و بینا گشته ام در این کارزار هستی... نه که غمزده شده ام که تازه حالِ جسم و جانم جاااااااااا آمده است. 

آگاهی ای که به من عنایت میشود روز به روز بیشتر تغییرم میدهد, و وقتی به عمرِ طی شده ام مینگرم غم دنیا بر دلم می نشیند. غصه ی اینکه چطور عمری را که بزودی از صرف آن بازخواست خواهم شد را تلف کرده ام. غصه ی اینکه زمان های زیادی را میتوانستم در نور او غرق شوم و با او عشقبازی کنم ولی از دست داده ام اش. اما از جهتی هم دلخوشم. دلخوشم به یقینی که حالا تمام وجودم را سرشار از اعتماد کرده و به ایمانی که اکنون دارم تکیه کرده ام و میدانم که او هم همین مرحله از یقین و بندگی را میخواست. اینروزها دنیا آنقدر در نظرم پست و حقیر گشته که رنجم میدهد. ولی آرام و خرسندم که زنده ام برای بندگی بهتر و بیشتر که اینک بندگی ام و زندگی ام با آگاهی و عشق همراه است, با مستی و شوریدگی.

اینروزها دو حس متضاد در درون دارم. ترس ... توأم با آرامش .و اینروزها این حدیث نبی گرامی ص در مغزم جولان میدهد که اگر میدانستید چه در انتظارتان است مسلما بیشتر گریه میکردید و کمتر میخندیدید. اینروزها به واقع دیگر قادر به خندیدن نیستم...اینروزها اگر بی اختیار و یا با اختیار اشک هایم سرازیر میشوند همه از سر آگاهی ست, از سر ایمان است و عشق. عشق الهی. 

وفادارتر از خدا خدا به پیمان خویش کیست؟ اکنون بشارت باد بر شما به داد و ستدی که با خدا کرده‏اید و این رستگاری و پیروزی بزرگی برای شما است . 111 توبه

 او اینجاست.

 



::: شنبه 90/7/2::: ساعت 2:33 عصر


>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 19
بازدید دیروز: 28
کل بازدید :61739
 
 > >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<

در برهوت زندگی گم بودم و به دنبال مأمنی امن میگشتم. جایی که بتوان روح تشنه را سیراب و جسم عاصی را رام کرد. تن خاکی در غل و زنجیر اسارت زمین بود و روحِ بیتاب شوق آسمان داشت....اگر حالیُ مجالی بود باقی را در آرشیو بخوانید.
 
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<